#پانتومیم_پارت_73

-مامانی
مامان اخم کرد و گفت:
-من نمی دونم باباتون باید اجازه بده.
این رو گفت و پشتش رو کرد و رفت!
ارام با همون لبخند ماسیده به جای خالی مامان زل زد و اروم و متفکر گفتم:
-یه بار شد این جمله رو نگه؟
آرامم متفکر گفت:
-بعید می دونم.

تا اومدنِ بابا خوابیدم و وقتی از بنگاه اومد با آرام ریختیم سرش و اون قدر کمرش رو لگد کردیم و ماساژش دادیم و آخرش داشتم می رفتم موم بیارم اپلاسیونش کنم که داد زد اجازه میده بریم و فقط دست از سرش برداریم.
با هیجان وارد اتاق شدیم و دنبال لباسام می گشتم و آرام داشت وسایلامون رو تو کوله هامون می زاشت.
با هیجان مانتوِ مشکی کوتاهم رو با شلوار جینِ قد نود یخیم‌ رو پیدا کردم، شال مشکی و کتونی های مشکیم رو در اوردم.
پا بندِ ستاره ایم رو پیدا کردم...دو تا عینک دودی برداشتم، با سه تا مانتو و دو تا شلوار جین دیگه.
شالم چهار تا برداشتم
هندزفری و شارژر.
لوازم ارایش و پنج تا لاک و دو تا ادکلن و اتو مو
سشوار و لاک پاکن و شیر پاک کن
همه وسایل رو گوله کرده هی میزاشتم کنار کوله تا ارام بچینه‌
یه لحظه برگشتم دیدم آرام با دهن باز داره نگاهم‌ می کنه خیره به چشمای گردش حوله هنم انداختم رو زمین که جیغ زد:
-آیلین!
با بهت گفتم:
-ها!
مبهوت گفت:
-فقط سه روز اون جاییم!
با بهت گفتم:
-هیع راست می گی؟خوب بود گفتی، مانتو صورتیمم بردارم تازه لباس خواب و زیر و کلاه برنداشتم.
چشماش قد نعلبکی شده بود به کولش که حتی نصفه ام نشده بود زل زدم و گفتم:
خب نهایتش هرچی موند رو میزاریم تو کوله تو.
با حرص گفتم:
-یه چمدونم نداریم محض رضای خدا

romangram.com | @romangram_com