#پانتومیم_پارت_7
هر دو سر بلند کردم و با دیدن اقای هاشمی چشمام رو تو حدقه گردوندم و بدون جواب سرم رو تو گوشیم انداختم.
ولی آرام با لبخند آروم گفت:
-سلام،خوبید اقای هاشمی؟
هاشمی دستش رو تو جیب شلوار پارچه ای گشادش فرو کرد و سرم رو آروم اوردم بالا و از پشت عینک با چندش نگاهش کردم.
لبخندی زد، شکمِ بزرگش عجیب تو چشم بود.
-ممنون دخترم به بابا و خانواده سلام برسونید.
و نگاهش رو به من دوخت لبخند ماستی زدم و سر تکون دادم و آرام فوری گفت:
-چشم حتما
هاشمی پشت کرد تا از خیابون رد شه آروم گفتم:
-یک...دو...سه!
هاشمی برگشت و با لبخند مزخرفش گفت:
-راستی به بابا یاد آوری کنید کرایه این ماه تا فردا وقتش می رسه.
آرام لبخند شلی زد و گفت:
-چشم
هاشمی لبخند زد و از خیابون رد شد و با حرص گفتم:
-کامیون بزنه بهت بمیری!
-عه آیلین!
برگشتم سمتِ آرام و گفتم:
-کوفته آیلین،هی لبخند ملیح تحویل شکم خپل مرتیکه میدی خونه هفتاد متریش رو دوست دارم بکوبم تو سرش.
آرام خیره به روبه روبه رو گفت:
-زیاد سخت می گیری
با حرص و کلافه گفتم:
-تو ام خیلی شُل می گیری
شونه اش رو بالا انداخت و کلافه دست تو زیپ کیفم کردم و دنبال آدامس لیمویی می گشتم.
-اَه
تا سرم رو بلند کردم آرام خیره به خیابون بسته آدامس رو به سمتم گرفت
لبخندی زدم.
همیشه یادم می رفت و اون همیشه یادش بود.
آدامس رو گرفتم و زدم به شونش و با لحن لاتی گفتم:
-هی خانوم
romangram.com | @romangram_com