#پانتومیم_پارت_59

با هم از رستوران خارج شدیم.
سوار ماشینش شدیم.
راه افتاد و طبق معمول در سکوت رانندگی کرد.
خیره به خیابون بودم...بی حوصله شده بودم.
وقتی جلوی خونه نگه داشت خیلی سریع ازش خداحافظی کردم و پیاده شدم به سمت خونه پا تند کردم.
در خونه رو با کلید باز کردم و وارد خونه شدم.
با دیدن برقای روشن اسانسور با لبخند گفتم:
-یه بار به یه دردی خوردی!
رفتم تو اسانسور و دکمه اش رو فشردم.
تو آینه به خودم زل زدم،خیلی خسته بودم!
ذهنم انگار خسته بود،از این وضعیتمون خسته بودم
از بی پولی خسته بودم از همه چی!
از آسانسور اومدم بیرون در خونه رو با کلید باز کردم و کفشام رو دراوردم و وارد شدم.
مامان از اتاق اومد بیرون و گفت:
-اومدی؟
به هیکلش زل زدم تپل بود و شکم داشت،چهره قشنگی داشت اما چین و چروکم داشت.
موهاش خیلی وقت بود که رنگشون رفته و نه وقتش رو داشت نه پولش رو که بره رسیدگی کنه.
نفس عمیقی کشیدم،چند تا زن تو کشورن که کل عمرشون رو تو آشپزخونه بودن...
چند تا زنن که یادشون رفته فقط مادر نیستن؟
زنم هستن...دخترم هستن خانومم هستن!
که باید زندگی کنن...
منم مثل مامانم میشم؟مثل زن عموم و خالم میشم؟
-اومدی؟
کلید رو ، رو میز انداختم و گفتم:
-آره
شالم رو دراوردم و در همین حین به سمت اتاقم رفتم.
-چی شده پکری؟
جواب ندادم و بلند گفت:
-آخر هفته داییت اینا میان.
در حال باز کردن دکمه هام گفتم:

romangram.com | @romangram_com