#پانتومیم_پارت_48
همه خندیدن و امیر با لبخند گفت:
-شماره پات چنده؟
-پسره با خنده گفت:
-چهل و یک
امیر برگشت و خیره به جمعیت گفت:
-دروغ میگه!
همه خندیدن و پسره ته کفشش رو بلند کرد و گفت:
-نه به خدا چهل و یکم!
تا کفشش رو بلند کرد همه با هیجان دست زدن و سوت و جیغشون گوشام رو سوراخ کرد، با بهت به ته کفش پسره زل زدم.
نقشِ ورقِ تکِ خشت افتاده بود،انگار رو کفشش رو نقاشی کردن.
اما چه طور؟ اگه یکی دیگه بهش گفته بود تکِ خشت میگفتم هماهنگ کرده!ولی اون از من پرسید؟
پسره با چشمای گرد به ته کفشش زل زد.
امیر ساعتش رو برداشت و دستش کرد و درحال بستنش گفت:
-همیشه عاشقِ ذهن خونی بودم،خیلی خوبه.
خیره به ساعتش خشک شده گفت:
-البته بعضی اوقات بده، یه بار کم مونده بود باعث جدایی یه زن و شوهر بشم.
سرش رو بلند کرد و با همون نگاه بی روح گفت:
-مردا زیادی دروغ میگن!
همه خندیدن و دست زدن.
برگشت و روبه دختر تپل و مو طلایی رو به روش گفت:
-خانوم شما دوست پسر دارید؟
دختره گیج نگاهش کرد و امیر میکروفون رو از رو میز داد بهش
دختره با مکث گفت:
-ن..نه!
امیر با لبخند رو به جمعیت گفت:
-دروغ میگه
همه باز خندیدن و تشویقش کردن و برگشت و گفت:
-دیشب بهت زنگ زد چرا جواب ندادی؟
دختره چشماش گرد شد و گفت:
-اصلا بهم زنگ نزد.
romangram.com | @romangram_com