#پانتومیم_پارت_46

-عه...
گیج به جمعیت نگاه کرد و گفت:
-کو پاسورا؟
با بهت نگاهش کردم و همه شروع کردن به تشویق و سوت و جیغ.
خیره به جمعیت گفت:
-کسی هست بخواد با من بازی کنه؟
همه شروع کردن به جیغ زدن.
بدون نگاه کردن به جمعیت در حال در اوردن کتش گفت:
-از هر ردیف یک نفر بیاد بالا
بعد چند دقیقه سه تا پسر و دو تا دختر اومدن بالا.
هر پنج نفر نیششون شل بود و با هیجان به امیر زل زده بودن
امیر در حال دراوردن ساعت مچیش گفت:
-تو ام بیا رو صحنه صد و پنجاه سانتی.
بیخیال نگاهش کردم،بعد چند ثانیه چشمام گرد شد و با درشت ترین حالت ممکن چشمام نگاهش کردم!

نه بابا...با من نیست که!
مگر این که از پشتش چشم داشته باشه!
لبخند امیدوار کننده ای زدم...با من نیست،نه نه
اصلا راه نداره!
سرش رو برگردوند و با ابروهای بالا رفته گفت:
-نمیای؟
چشمام گرد شد و دستم رو، رو قلبم گذاشتم.
نور روم افتاد و دستام رو جلوی چشمام گذاشتم.
آب دهنم رو قورت دادم و آروم رفتم رو صحنه،
همه دست زدن و امیر نیشخندی زد و گفت:
-همیشه چشمام تیز بود!
رو به جمعیت چشمکی زد و گفت:
-وگرنه عمرا این صد و پنجاه سانتی اون گوشه دیده بشه.
همه خندیدن و با حرص دندونام رو، رو هم سابیدم و خواستم برم که روبه روم ایستاد و گفت:
-کجا؟میخوایم بازی کنیم!

romangram.com | @romangram_com