#پانتومیم_پارت_45

خواستم برم داخل که صدای تشویق هایی که شنیدم باعث شد برم سمت انتهای راهرو
سوت و تشویق و همهمه سکوت سالن رو شکست هرچی جلو تر میرفتم صدا واضح تر میشد.
در روبه روم رو باز کردم، درست پشتِ پرده نمایش ایستاده بودم و از بغل می تونستم کسی که رو صحنه است و ببینم.
چه عالمه جمعیت!
برگشتم سمت کسی که داشت اجرا می کرد.
یه کتِ مشکی تنش بود با پیرهنِ مشکی و دکمه های نیمه باز،
موهای ژل خورده و در هم برهم مثلِ اِدوارد تو فیلم گرگ و میش قسمت اولش...
با کمی دقت از نیم رخش خشک شده گفتم:
-امیر!
دستش رو به علامت ساکت اورد بالا و تماشا کننده ها ساکت شدن.
زیر چشماش از همیشه سرخ تر بود و بی روح تر از همیشه دیده میشد.
برقا یهو خاموش شد!
بهت زده به جایی که امیر ایستاده بود زل زدم.
به فاصله پنج ثانیه برقا روشن شد
امیر رو صحنه نبود با بهت چشم چرخوندم که یهو صدای جیغ و تشویقا بلند شد و نور رو قسمتی از جمعیت زوم شد.
سرم رو خم کردم،امیر طبقه سوم بین جمعیت ایستاده بود.
چه طوری رسید اون جا؟چه طور!
از بین جمیعت اومد پایین و از نرده ها گرفت و پرید پشت میله ها و اومد رو صحنه و گفت:
-خب...من خیلی بازی دوست دارم!
با نیشخند گفت:
-بازیم من رو دوست داره.
دست تو جیب کتش کرد و پاسور رو دراورد و رو هوا گرفتشون و گفت:
-با وَرق بیشتر بازی می کنم.
روی میز جلوش ورقا رو مثل تیر کمون چید و گفت:
-ولی زودم از بازی خسته میشم.
هم زمان با حرفش دستش رو، رو ورقا گذاشت و همه رو جمع کرد و یهو محکم همون دستش رو، رو میز کوبید و گفت:
-چون من رو بازی میدن
دستش رو از رو میز برداشت و...
کو پاسورا؟
خیره به میز گفت:

romangram.com | @romangram_com