#پانتومیم_پارت_18

-یه کارِ جدید بهمون دادن...نمره خوبی داره.
باید برم وسایلاش رو بخرم یا حداقل قیمتشون رو دربیارم.
معین اخم کرده با اون لپای سرخ و آویزونش نگام کرد و گفت:
-اینایی که پوشیدی لباسای عروسین که.
خندیدم و گفتم:
-جوون تو فقط غیرتی شو
اخم کرد و زندایی گفت:
-دخترم تنها می خوای بری میخوای به فاضل بگم ببرتت؟آخه با این سر و وضع؟
برگشتم و دیدم فاضل داره بلند میشه با سوئیچای ماشینِ عروسکش.
فوری گفتم:
-نه نه من دوستم میاد دنبالم که زود برگردم.
مامان اخم کرده گفت:
-زود برگردیا
آرام از پشتشون علامت داد(خاک تو سرت)
خندم رو قورت دادم،اون می دونست دارم دروغ میگم
ما همیشه همه چیز هم رو می دونستیم.
براشون دست تکون دادم و نگاهم رو از فاضلِ اخم کرده گرفتم و از خونه خارج شدم.
تا در رو بستم زود کفشام رو دراوردم از تو کیفم و پوشیدمشون.
الهی مادر به قربونتون بره چه قدر خوشگلین شما
با لبخند، سریع از پله ها اومدم پایین

تو پیچ راه پله با شنیدن صدای دایی و بابام از طبقه پایین با بهت سریع از پله ها رفتم بالا و از طبقه خودمونم رفتم بالا تر و رو پله ها ایستادم.
از پایین نرده ها بابا و دایی رو دیدم.
بابا رو به دایی آروم گفت:
-والا آیلین قصد ازدواج نداره جواد جان،آرام مثل اسمشه خانوم و آرومه کاش برا فاضل خاستگاری آرام می اومدین آیلین شیطونه..‌.پر توقع تره...
دایی در حال دراوردن کفشاش گفت:
-والا چی بگم! فاضل خاطرِ آیلین رو می خواد.
بابا زنگ در رو زد و جلوی دهنم رو گرفتم تا نخندم.
در که توسط معین باز شد دایی و بابا رفتن داخل.
حوصله نداشتم یک ساعت دروغایی که به بقیه گفتم رو به بابا هم بگم.

romangram.com | @romangram_com