#پانتومیم_پارت_16
معین با غم گفت:
-زندایی هی راه میره چپ میره بهم میگه دامادم.
بلند زدم زیر خنده و در حال دراوردن مانتوم گفتم:
-من رو نتونستن ببندن به ریش پسرشون ولی دخترشون رو که می تونن به تو بندازن.
با حرص گفت:
-عمرا!
خندیدم و لپش رو کشیدم و گفتم:
-باشه،تو جوش نزن چربی هات آب میشه.
بین اخم و حرص خندید و گفتم:
-والا من که خودم تا دیروز می بردمت حموم و تو دسشویی آنتنت رو میشستم برام فرقی نداره لباسام رو جلوت عوض کنم ولی به نظرم تو برو بیرون با چشمای گرد شده گفت:
-آیلین!
خندیدم و باحرص از اتاق رفت بیرون.
شلوارم رو با شلوار تو خونه مشکیم عوض کردم وتونیک یاسی رنگم رو پوشیدم.
به من بود که با بالانافی میرفتم جلوشون ولی خانواده به شدت معتقدی بودن و ما به نسبت روال تر بودیم ولی خانواده مامانم خیلی گیر بودن و حوصله حرفاشون رو نداشتم.
شالم رو شل و رها انداختم رو موهای بازم ، و رژ لبم رو تجدید کردم.
آرامم وارد اتاق شد و شروع کرد به عوض کردن لباساش
رفتم تو دسشویی و لپام رو خوب شستم.
این بوسای تف دار چرا نسلشون منقرض نمیشه؟
از دسشویی رفتم توی پذیرایی و وارد آشپزخونه شدم،مامان داشت سیب زمینی سرخ می کرد.
رفت سمت یخچال و سریع خم شدم و دوتا سیب زمینی سرخ شده از ظرفی که کنار ماهیتابه بود برداشتم و خوردم.
برگشتم از پشت کانتر به زندایی زل زدم تند تند داشت با معین حرف میزد و ازش حرف می کشید.
دستم رو خیره به زندایی بردم سمت ظرف سیب زمینی ها...هرچی گشتم نبود.
برگشتم دیدم نیست!عه
سرگردوندم دیدم مامان سریع داره ظرف رو میزاره رو یخچال
خندم رو قورت دادم،بابا نمیزاشت کولر روشن کنیم
مامان نمی زاشت سیب زمینی بخوریم.
دو تا مسئولیت مهم داشتن کلا
بیخیالش شدم و رفتم تو اتاقم.
آرامم از اتاق اومد بیرون و رفت تو پذیرایی.
romangram.com | @romangram_com