#پانتومیم_پارت_15
آرام پقی زد زیر خنده و زندایی بغلش کرد وقربون صدقه ارام رفت و بعد برگشت سمت من و با لبخند بغلم کرد،خدایا صد تا صلوات نذر می کنم صورتم رو بوس نکنه.
درست بعد این فکر صورتش رو برد عقب و با دهن شیرجه رفت رو لپم!
کل آب دهنش رو حس می کردم چهره ام شبیه بغضِ کفتر شده بود.
-مرسی...زندایی!
و هولش دادم کمی کنار به زور لبخند زدم و بابا و دایی که نبودن ولی زندایی و سه تا دختر و پسرش بودن.
نازنین و ناهید و فاطمه رو دیدم و باهاشون دست دادم
به ترتیب هیفده ساله،ده ساله و هشت ساله بودن،به هر سه شون لبخند زدم ولی در اصل دوست داشتم از پنجره پرتشون کنم پایین.
از این لوس و ننرایی بودن که هنوز وارد خونمون نشدن می رفتن اتاقم و همه لاکا و وسایلم رو می ریختن به هم و فضولی می کردن.
فاضل بلند شد و به سمتمون اومد...
اینم از شوهر آیندم،بیست و چهار ساله
کارگر نونوایی و دانشجوی برق...با یک پرایدِ
خوشگل مامان و صورتِ پر جوش.
باورم نمیشه اینا اومدن خواستگاریم!
فاضل بدون نگاه کردنِ من گفت:
-سلام آرام خانوم،سلام آیلین خانوم.
آرام با لبخند جوابش رو داد و منم با نیش شل گفت:
-های بیبی
به خاطر سلام عزیزمی که بهش گفتم چشماش گرد شد و مامانش لب گزید خندیدم و مامان از پشت زندایی شون کفگیر به دست برام چشم گرد کرد با همون نیش شل رفتم تو اتاقم.
فاطمه و ناهید و نازنین پشت سرم راه افتادن.
به راه رو که رسیدیم و از تیر راس دید بقیه که خارج شدیم خم شدم گوشِ ناهید و فاطمه رو گرفتم و با لبخندِ جادوگرانه ای گفتم:
-یه بارِ دیگه پشت سرِ من یا بدون من بیاین اتاقم جوری میزنمتون صدا داگ بدین.
چشماشون گرد شده بود و صورتشون از درد رفته بود تو هم.
نازنین گفت:
-باشه دیگه نمیایم ولشون کن،انگار اتاقش حالا چی داره!
ولشون کردم و خم شدم و رو به نازنین گفتم:
-باریکلا هیچی نداره حالا بِکَنین
با حرص سه تاشون اخم کرده رفتن و معین در اتاق رو باز کرد و سرش رو اورد بیرون و یواشکی لز لای در به رفتن دخترا زل زد و اروم علامت داد برم تو اتاق،رفتم داخل که سریع در رو بست و با رنگ و روی پریده گفت:
-خدا خیرت بده آیلین اینا از وقتی اومدن من اومدم تو پناه گاه.
در حال در اوردن مغنعم گفتم:
-چرا؟
romangram.com | @romangram_com