#پناه_زندگی_پارت_98

تمام وقتی رو که کنار علی بودم فقط به خوب شدن دوباره اش فکر میکردم وبه حرف های فرخنده خانم ودخترهاش هم اهمیت نمیدادم کنار علی نشسته بودم وآب پرتقالشو ذره ذره بهش میدادم .فرخنده خانم بدون این که در بزنه وارد اتاق شد .نگاهی به من علی انداخت وروی صندلی کنار تخت نشست .

رو به من گفت: دیگه سرکارنمیری ؟

-چطور مگه مادرجون ؟

-چند وقتی هست اینجایی گفتم شاید دیگه سرکار نمیری

با زبان بی زبانی بهم میگفت که کنگر خوردم ولنگر انداختم .امیر عصبی رو به فرخنده خانم کرد وگفت: من ازش خواستم به خاطرم مرخصی بگیره وپیش من نباشه .

-چرا آخه پسرم شاید مهتاب کار داره نباید که همش کنار تو باشه .

-کنار من نباشه توی این موقیعت باید کجا باشه ؟

فرخنده خانم نگاه بدی به علی کرد وگفت : به هرحال من میگم نباید مزاحم مردم بشیم .

-مردم چیه مادر من مهتاب زن منه

-زن تو باشه کار داره یا نه

-کارش منم .مشکل چیه الان ؟ اگه دلتون نمیخواد مهتاب اینجا باشه ما میریم خونه مهتاب .مامان نسرین من ومهتاب رو روی چشمم میذاره

-یعنی میخوای بگی من به شما بی احترامی میکنم ؟

علی پوزخندی زد وچیزی نگفت

romangram.com | @romangram_com