#پناه_زندگی_پارت_97


علی استراحت میکرد ومن هم برای این که از دیشب نخوابیده بودم کنارش دراز کشیدم وخوابیدم .

با صدای مژگان وفرخنده خانم بیدار شدم اما چشمانم رو باز نکردم

مژگان: نگاه کن این مگه میتونه از علی پرستاری کنه همش خوابه

-ای کاش کمی صبر میکردیم واین همه زود به خواستگاری نمیرفتیم

-مگه به حرف شما بود مادر من علی این رو دوست داشت به حرف شما هم توجه نمیکرد

-راست میگی .خواست خود علی بود

-اما مامان خدایی خیلی زرنگ وتمیزه اصلا طاقت شلوغی رو نداره

-اصلا هر چی بیا بریم الان علی بیدارمیشه

بلند شدم وبا اعصابی داغون توی جام نشستم .علی هم دستش رو از روی صورتش برداشت ونگاه غم زده ای به من کرد انگار او هم حرفهای مادرش را شنیده بود لبخند کم جونی زدم .اما لبخندم تبدیل به بغض واشکهایم پایین آمد علی درآغوشم گرفت و من خیلی بی صدا بدون هیچ جلب توجه ای هرچقدر تونستم گریه کردم

علی سرم رو بلند کرد وگفت: مهتاب به من فکر کن .به حرفهاشون اهمیت نده اون ها دوست دارن دیگران رو اذیت کنن .نظرهاشون اصلا مهم نیست به نظر من تو بهترین انتخاب بودی برای من.

از خوشگلی که هیچی کم نداری چشمهای مشکی وپوست سفیدت وصورت کشیده ی که داری به قدری خوشگلت کرده که آدم دلش برات ضعف میره .اون سرسنگینی ونجابت منو دیوونه خودش کرده .مهتاب تو برای من بهترینی اینو یادت باشه .دیگه به خاطر حرف های الکی ومزخرف اشک نریز ارزش تو بیشتر از اینهاست

برای این که عذاب وجدان نگیره لبخندی زدم واو هم من رو غرق بوسه هایش کرد وبا حرفها وزمزمه هایش تمام حرف های آنها رو از ذهنم پاک کرد


romangram.com | @romangram_com