#پناه_زندگی_پارت_96
-خودت چی فکر میکنی ؟
-شدی که اونجور گریه کرده بودی . مامانو به خاطراین که دیر بهت خبر داد نمیبخشم
دیگه نگفتم که مامانش بهم خبر نداده وسارا بهم گفته نخواستم بیش از این شرمنده بشه ....
با دیدن دست وپاش دوباره میخواستم گریه کنم که گفت: مهتابم خوبم عزیزم ..من تو رو داشته باشم حالم خوبه نریز این اشکهارو ..اعصاب منو خراب نکن
-چشم
-بی بلا خانمم
فردا صبح تا عصر علی در بیمارستان ماند اما از عصر مرخص شد وبه خانه فرخنده خانم آمدیم .
وارد خونه شدیم فرخنده خانم با اسپند میومد جلو ودور سر علی میگردوند .
علی روی تخت دراز کشید ومن هم کنارش نشستم گفت: تو که نمیری ؟
-معلومه که نه خودم پرستارتم
-میدونی من عاشق این پرستارم
با اومدن مژگان نشد جوابش رو بدم وهیچی نگفتم .دستش کمی خوراکی بود مثل سوپ وجیگر ......
سینی رو ازش گرفتم وآروم آروم به علی دادم بماند که به زور به من هم میداد ولج فرخنده خانم رو درمیاورد .
romangram.com | @romangram_com