#پناه_زندگی_پارت_95


-رسیدی بهم ؟

خندید وچیزی نگفت .کمی نگاهش کردم دور لب هایش خشک شده بود .با نگاهش انگار ازم آب میخواست .

آب پرتقالی رو ازداخل یخچال درآوردم ونزدیک دهانش بردم .کمی از آن را خورد وگفت: نه انگار از دست تو گرفتن یه مزه دیگه ای داره

خوشحال بودم که سالمه خیلی .به قدری که نمیتونم براش اندازه بگم .

شب به مراقب احتیاج داشت واو هم کسی نبود جز خودم .به هیچکس اجازه ندادم حتی حرف از موندن در بیمارستان رو بزند .درواقع مجبور شدم اون روی دیگه ام رو به قوم علی نشان بدهم

اتاق خصوصی بود اما باز احساس راحتی نکردم وشالم رو درسرم نگه داشتم.آن را از پشت گردنم رد کردم وبه اطرافم انداختم اینجوری نگه داشتنش راحت تر بود.

به خاطر داروهایی که به علی میزدند خیلی زود خوابش برد ومن هم دو رکعت نماز شکر خواندم وکمی قرآن .این تشکر کوچکی بود در مقابل نعمتی که خداوند به من داد .

نصفه شب بود که با شنیدن صدایی از خواب پریدم .علی بود که طبق عادت شبانه اش تشنه شده بود وآب میخواست لبخندی زدم وگفتم: صبرکن من بهت بدم

با شنیدن صدام برگشت وگفت: بیدارت کردم

چیزی نگفتم وآب رو به دهانش نزدیک کردم .آب را خورد ونگاهم کرد .

گفتم: چیه ؟نگاه مگاه میکنی

-نگرانم شدی نه ؟


romangram.com | @romangram_com