#پناه_زندگی_پارت_94

-نگران نباشید حالش خوبه فقط یکی از پاها ودست هاشون شکسته مشکلی برای سرشون پیش نیومده .اما باز صبر کنید نظر قطعی رو از دکترش بگیرید

زیر لب ممنونی گفتم وبه کنار آمدم .

چند دقیقه بعد دکتر اومد واوهم میگفت :حالش خوب است وجاهای نگرانی نیست .

حدود یک ساعتی بود که آنجا نشسته بودیم وهیچکس رو به داخل راه نمیدادند .پرستار از اتاق علی اومد بیرون وگفت: مهتاب کدوم یکی از شماهاست؟

بلند شدم وگفتم : منم

-برید داخل بیمارتون باهاتون کار دارند

-خیلی ممنون

فرخنده خانم وخواهر های علی هم میخواستند به داخل بیایند اما پرستار نگذاشت من هم اهمیتی ندادم وبه داخل رفتم علی روی تخت خوابیده بود ودست وپایش در گچ بودند . با دیدنش احساس کردم قلبم دیگر نمیزند .دوست نداشتم علی رو اینجوری ببینم حالا میفهمم وقتی علی میگفت آدما دوست ندارند کسی رو که بهشون علاقه دارند رو توی حالت های بد ببنند یعنی چی

کنارش رفتم واشکم هایم رو باانگشتم پاک کردم .در همون حالت هم بهم لبخندی زد وگفت : نبینم به خاطر من گریه کنی گلکم

-دوست ندارم اینجوری ببینمت

-چشمهات وببند

لبخندی زدم ودست سالمش رو گرفتم وگفتم : اینجوری مواظب خودت بودی

-داشتم با سرعت میومدم که پیش تو باشم

romangram.com | @romangram_com