#پناه_زندگی_پارت_93
-آخه علی آدم بی ملاحظه ای نبود میدونه حالم بد میشه برای همین هر طور شده جواب میداد
- کار که خبر نمیاره حتما کاری براش پیش اومده شما هم نگران نباش
تا عصر ستاره پیشم بود وباهام صحبت میکرد اما من از ده جمله ای که میگفت فقط یکی اش رو میفهمیدم .وقتی ساعت از هفت هم گذشت وعلی نیومد اون یک جمله ستاره رو هم متوجه نمیشدم وازشدت دلهره به خودم میپیچیدم .انگار بهم حق میدادند چون ستاره ومامان هم نگران بودند ورنگ هایشان پریده بود .
کنار تخت نشسته بودم وزیر لب صلوات میفرستادم .چقدر لحظه های بدی بود هرلحظه منتظر خبر بدی بودم وآن خبر هم آمد اما ساعت یازده ونیم
از شدت نگرانی دیگه اشکهام پایین میومد فرخنده خانم هم خونه نبود یعنی هیچکس توی خونه اشون نبود .
تلفن که زنگ خورد هجوم بردم سمتش سارا بود که با صدایی گرفته که خبر از گریه کردنش میداد گفت : مهتاب بیا بیمارستان.......علی تصادف کرده
دیگه یادم نیست که چطور لباس پوشیدم وبا کی وچه ماشینی به بیمارستان رفتیم .
اما به خوبی یادم بود که وقتی وارد بیمارستان شدم فقط از خدا سلامتی علی رو میخواستم اون موقع حاضر بودم فرخنده خانم خوار وذلیلم کنه اما علی سلامت باشه
پرسون پرسون اتاق رو پیدا کردیم ورفتیم .همه فامیل های علی اونجا بودند .
نزدیکشون رفتیم اما فقط از بین اون همه جمیعت احمد وسارا جواب سلامم رو دادند به مامان وستاره هم خیلی برخورده بود اما به پای تصادف علی گذاشتن وحرفی نزدند
با دستانم صورتم رو پوشانده بودم ومنتظر بودم دکتر علی بیاید وحال اورا بپرسم .قوم علی که جوابمون رو نمیدادند .
پرستار که از اتاق علی اومد رفتم سمتش وگفتم : ببخشید خانم من همسر بیمار اتاق 104هستم حالشون چطوره
romangram.com | @romangram_com