#پناه_زندگی_پارت_87


-زشته من بخوابم

-باشه برو

-خوب بخوابی شوهر عزیزم

-قربون اون شوهر گفتنت ...دلم قیلی ولی رفت

خندیدم واومدم اشپزخونه وسالاد ها رو درست میکردم کلا به من میگفت مهتاب سالادی همیشه خدا این کار گردن من بود (بیچاره مهتاب هم مثل منه کاری به جز این نداره) خاله هم مرغ ها رو سرخ میکرد .دلم میخواست بریم واصفهان رو بگردیم اما سردی هوا این اجازه رو به ما نمیداد .

فردای اون روز کمی هوا خوب بود ومن هم گیر دادم که امروز رو بریم بیرون وبگردیم .علی اجازه نداد خاله ناهار درست کنه وگفت : توی بیرون یه چیزی میخوریم .

لباس گرمی از زیر مانتو پوشیدم وهمه آماده به جاهای دیدنی اصفهان رفتیم با این که بار ها بارها این جا اومده بودم وهمه این ها رو دیده بودم اما با علی اومدن لطف خودش رو داشت .دوربین علی هم از دست خاله نمیفتاد ودائم در حال عکس گرفتن بود .این اخلاق علی هم بعضی جاها حرص آدم رو در میاورد

موقع ناهار که شد رو به علی گفتم: ناهار وچیکار کنیم .

-بریم رستوران

علی رو به خاله گفت : خاله اینجا رستوران خوب کجاست ؟

-آخه علی این چه کاری بود خونه یه چیزی درست میکردم دیگه

-این حرف ها چیه خاله جان .شما با این چیزها کاری نداشته باشید بگید کجا بریم


romangram.com | @romangram_com