#پناه_زندگی_پارت_86
با کمک هم ناهار رو آوردیم وخوردیم .عمو حسن رفته بود ماموریت ونبود .برای علی توی اتاق خاله اینا رخت خواب پهن کردم وعلی رفت که بخوابه آخه خیلی خوابش میومد .
خاله رفت چند تا بالش وآرود ونشستیم تا نزدیک های ساعت پنج حرف زدیم .
خاله نگاهی به ساعت انداخت وگفت : خاک بر سرم شام درست نکردم
-اشکال نداره خاله هر چی شد درست کن ما که غریبه نیستیم
خاله رفت آشپزخونه ومن هم رفتم اتاق علی .کنارش دراز کشیدم بیدار شد دستشو باز کردکه یعنی برم بغلش .
-نکن علی یهو فاطمه میاد
-من خیلی خوشبختم مهتاب مگه نه ؟
-معلومه چون من وداری
-توی دوران مجردی سرم کلاه رفته
-قربونت برم عزیزم
-خدانکنه عزیز دلم
-میخوای بخوابی ؟
-بدون تو آخه؟
romangram.com | @romangram_com