#پناه_زندگی_پارت_85
-میخوای نریم ؟
-فردا هم مادرت میگه مهتاب پای بچمو از فامیل هاش بریده نه میریم
-گل من نگران چی هستی آخه ؟مهم منم که میدونم تو هیچ تقصیری نداری .حرف دیگران هم اصلابرام مهم نیست .تو زبون دراز همین که جواب مامان منو نمیدی خودش خیلیه
-فقط به خاطر تو
نگاه مهربونی بهم انداخت ولبخندی زد .منم کم کم چشمهام گرم شده بود وکمی خوابیدم اما یه جورایی از دنیای اطرافم خبر داشتم کاملا خواب نبودم مثلا فهمیدم علی پتو مسافرتی رو روم انداخت اما حس این که چشمهامو باز کنم ونداشتم .
ساعت دوازده ونیم بود که رسیدیم جلوی خونه خاله ینا .علی ماشین وپارک کرد وبا هم جلوی درایستادیم وزنگ رو زدیم فاطمه کوچولو درحالی که خاله موهاش خوشگل وپرپشتش رو خرگوشی بسته بود .عروسک به دست اومدودروباز کرد نشستم یه بوس از اون لپ خوشگل وسفیدش کردم وگفتم: سلام عزیزم خوبی خاله ؟
-سلام
-مامان کجاست ؟
-داره میوه میذاره
علی هم مثل من نشست وگفت: عاشق این دقیق گفتن شما بچه هام
خاله هم اومد بیرون ومحکم همدیگه رو بغل کردیم درحالی که سمت علی میرفت دست منم گرفته بود .هوا سرد شده بود ودماغم رو به قرمزی میزد اومدیم داخل هنوز بخاری ها رو وصل نکرده بودند وبا بستن در فضای خونه گرم میشد .
نشستیم خاله برامون یه چایی خوشرنگ آورد داشتیم میخوردیم وهمونجوری هم با خاله حرف میزدم علی هم با گوشیش بازی میکرد .
romangram.com | @romangram_com