#پناه_زندگی_پارت_88

-بعد میدون یه رستوران خیلی خوب هست غذاهای خوشمزه ای دارد

همه سوار شدیم وبه اونجا رفتیم .هرکی غذاهای مورد علاقه خودش رو سفارش داد ودرکنار شوخی های علی خوردیم .

نزدیک های ساعت هشت شب بود که علی دستم رو کشید وگفت : خانمم بریم خونه سرده سرما میخوری .بعد هم زشته خاله رو از صبح آوردیم بیرون

چون راست میگفت موافقت کردم وباهم به خونه برگشتیم .

جای عمو حسن خالی بود واون واصلا ندیدیم .

چند روزی رو که توی اصفهان بودیم واقعا به هممون خوش گذشت ولی زمزمه های علی برای برگشتن شروع شد منم چون درکش میکردم تصمیم گرفتم که امروز برگردیم .جدا شدن از خاله برام خیلی سخت بود وناراحتم میکرد اما خب چاره ای به جز این نداشتم .از خاله قول گرفتم که توی تعطیلات بیاد تهران واو هم قول سر خرمن را داد

موقع برگشت بودیم وداشتم به منظرهای زیبای بیرون نگاه میکردم که علی گفت: خانمی برای عروسی چیزی لازم نداری ؟

-نه عزیزم برای نامزدی ستاره لباس گرفتم همون رو میپوشم

-اما مهتاب اون خیلی لختیه

-تنها چاره ش ساپرت که میگرم میپوشم

علی اذیت نکن مجلس زنونه است دیگه

وقتی دید داره زیاده روی میکنه دیگه چیزی نگفت .سرراه برای این که خیال علی راحت بشه ساپرته را خریدم .اصلا ناراحت نبودم از پوشیدن ساپرت چون با این کارم نگاه مهربون علی وخنده هایش نصیبم شد .

امروز روز عروسی دخترخاله علی بود .بعد ناهار علی من رو به آرایشگاه برد جلوی در آرایشگاه گفت: مهتاب خیلی پررنگ نباشه

romangram.com | @romangram_com