#پناه_زندگی_پارت_77


علی با عصبانیت رو به من گفت: میخوای بگی چی شده یا نه

-بیا فعلا ما بریم باهات کار دارم

با علی اومدیم بیرون همین که میخواستم موضوع رو براش تعریف کنم گوشی زنگ خورد از شرکت بود ومیخواست که سریع خودش رو برسونه اونجا .علی رفت ومنم اومدم خونه واقعا دلم برای ستاره میسوخت اگه یک درصد چیزهایی که دیده بود راست باشه ستاره نابود میشه این ومیدونم ستاره آدم محکمی نبود همیشه با چیزهای کوچیک زیر گریه میزد دلم طاقت نیاورد وزنگ زدم بهش بعد از چند بوق برداشت

_ چیه مهتاب

-چه خبر

-اومد در خونمون مامان که از هیچی خبر نداشت دروباز کرد واونم اومدم خونه اما من دراتاقم رو قفل کردم وجوابشو ندادم هرچقدر خواهش والتماس کرد دررو به روش باز نکردم .مهتاب من زندگیمو باختم

-اگه دوست نداشت التماس نمیکرد

-از ترس آبروشه

-وای از اون روزی که اشتباه کرده باشی وبه شریک زندگیت شک کرده باشی چه جوری میخوای از دلش در بیاری فقط یک درصد احتمال بده موضوع یه چیز دیگه باشه میخوای چیکار کنی

-تو دعاکن همین جوری باشه .اون موقع من یه خاکی توی سرم میریزم .

-نگران نباش زیاد هم خودت خسته نکن حالت بد میشه کمی استراحت کن

-باشه خدافظ


romangram.com | @romangram_com