#پناه_زندگی_پارت_70
فرخنده خانم چشم وابرویی اومد وبا ناز چایی وبرداشت وزیر لب یه خواهش میکنم گفت .
من این کار رو به خاطر علی کرده بودم وناراحت هم نبودم .
همه دور هم نشسته بودیم وداشتیم سریال مورد علاقه فرخنده خانم رو نگاه میکردیم مژگان بشقاب ومیوه به دست اومد وبشقاب ها رو تقسیم کرد برای بچه مریم که دوسال بیشتر نداشت بشقاب گذاشت اما برای من نذاشت .سرم انداختم پایین وهیچی نگفتم .موقع میوه برداشتن همه برداشتند به غیر از من یعنی خوب میوه بهم ندادند که من بردارم .علی با حرص گفت: مژگان انگار ریاضیت ضعیف شده برای یه نفر نیاوردی
مژگان نگاهی انداخت وگفت: ای وای مهتاب جون ببخش یادم رفت بشقاب توی آشپزخونه هست برو بیار
ونشست. حالم دیگه داشت از این تحقیر شدن بهم میخورد اگه من الان قهرمیکردم ومیرفتم توی اتاق میگفتند نگاه کن توروخدا برای یه میوه قهرکرد ما که حواسمون نبود
من که میدونم حواستون بوده واز عمد این کارو کردید .علی رفت آشپزخونه وبرام بشقاب آورداما من لب به اون میوه ها نزدم من میوه با منت وذلت رو نمیخوام سرم وبا فیلم گرم کردم وبه هیچ چیز هم توجه نکردم .پیمان هم خیلی حرص میخورد واونم میوه اش رو نخورد .علی که بهتر بگم بیشتر داشت زهرمار میخورد خم شد ودرگوشم گفت: ببخشید مهتاب من شرمنده اتم
لبخند تلخی زدم ودستم رو روی دستش گذاشتم علی چه گناهی کرده بود .
از فردای اون روز علی مثل پروانه دور سر من میگشت نمیذاشت کار کنم برام میوه پوست میکند .خانمم از زبونش نمیفتاد همه این کارها رو میکردوبه خواهر ومادرش هم اصلا توجه نمیکرد متوجه هم نبود که با این کارش داره کینه فرخنده خانم رو به من بیشتر میکنه .اما منم به عقده ی همون اذیت کردن ها میتازوندم وحرصشون میدادم .
صبح روز جمعه این مسافرت کذایی به پایان رسید وهمه قصد برگشت کردند فقط خدا میدونه که چقدر خوشحال بودم این بار اول وآخری بود که با این قوم میام مسافرت .
خسته وکوفته رسیدیم خونه علی دیگه خونه خودشون نرفت واومد خونه ی ما بماند که فرخنده خانم چقدر اخمش رو انداخت .اون شب چون خسته بودیم خوابیدیم وقت نشدبا مامان وعزیزخوب حرف بزنیم .صبح با نوازش های دست علی بیدار شدم .نمیدونم چرا اینقدر حالم بد بود ودهنم از تلخی شده بود مثل زهرمار به روی لبخندی زدم وگفتم : صبح بخیر
خواستم بلند شم که سرگیجه نذاشت ودوباره افتادم علی نگران شده دستم رو گرفت وگفت ؟: مهتاب چی شدی
-هیچی عزیزم خوبم نگران نباش کمی سرم گیج رفت
بلند شدم ورفتم دست وصورتم رو شستم توی حیات کنار سفره نشستم اما نگاهم که به تخم مرغ ها که افتاد حالت تهوعی گرفتم وهمه ودویدم سمت دستشویی
romangram.com | @romangram_com