#پناه_زندگی_پارت_69
علی با مهربونی نگاهم میکرد داشتم از نگاهش ذوب میشدم سرمو انداختم پایین لبخندی زد وگفت :تو درست نمیشی دختر
-چرا ؟
-از نگاه منی که شوهرتم خجالت میکشی
-دست خودم نیست
-باید عادت کنی
کمی که گذشت احساس کردیم که داره دیر میشه ودست به دست هم وارد خونه شدیم .فرخنده خانم ومژگان که ما رو اونجوری دیدند انگار شاخ دراوردند فکر میکردند قهر ما حداقل ده روز طول بکشه . بی تفاوت شدم هیچ حرفی نزدم به هرحال اون بزرگتر من بود وباید به خاطر علی هم که شده احترامش رو نگه دارم .با علی نشستیم روی مبل وبا همدیگه صحبت میکردیم .علی در گوشم گفت: مهتاب جان عزیزم یه چیزی بگم به خاطر من قبول میکنی ؟
-باشه
-هر چی باشه
-اره
-از مامان معذرت خواهی کن میدونم تقصیر مامان بوده اما به خاطر من
-باشه
رفتم آشپزخونه چندتا چایی ریختم علی هم ظرف شیرینی رو آورد گرفتم مقابل فرخنده خانم وگفتم: امیدوارم منو ببخشید نباید با شما اونجوری صحبت میکردم
romangram.com | @romangram_com