#پناه_زندگی_پارت_68
مرتضی که خیلی از فرخنده خانم بدش اومده بود دیگه حرفی نزد رفت بیرون اخ ایشالله گل بگیرن دهنتو که این فرخنده خانم وضایع کردی عجوزه
با مریم ودخترش ظرفها رو شستیم واومدیم بیرون
وقتی از آشپزخونه اومدم بیرون دیدم فرخنده خانم ومژگان دارند درموردم جلوی علی بدمیگن وبا اومدن من ساکت شدند .توچشمهای علی پشیمونی رو میشددید احساس میکردم شرمنده است چون همش نگاهش روم بود وغمگین سرم درد میکرد این اولین مسافرتی بود که برام زهر شد روی تخت دراز کشیدم ویه قرص هم خوردم .با صدای در فهمیدم علی اومده داخل چون من برای محض اطمینان دروقفل میکردم ومیخوابیدم چون ویلای بزرگی بود ودر پیکر هم نداشت وفقط علی کلید رو داشت اومد روی تخت نشست .نگاهشو حس میکردم وکم مونده بود خودم رو لو بدم .خم شد سمتم تا بتونه راحت تر نگاهم کنه بعد هم کنارم دراز کشید .دستمو توی دستش گرفت انگار داشت با خودش حرف میزد ومیگفت: چطور دلم اومد باهات دعوا کنم .چطور با یه عصبانیت ساده نگاه تو رو از خودم گرفتم لعنت به من .از بچگی میشناختمت مگه حالا از دلت درمیاد
از این غر غر کردناش نزدیک بود خندم بگیره اما سرم وبیشتر زیر پتو بردم تا دیده نشم . هرکاری کردم بخوابم نتونستم که نتونستم اما مجبور بودم خودم رو به خواب بزنم .وقتی مطمئن شدم علی خوابیده از جام بلند شدم ومانتو ام رو پوشیدم تا برم کنار دریا .
دریای آبی با اون عظمت ووستعش باعث شده بود به طور عجیبی آرامش بگیرم واز دیدنش واقعا لذت ببرم دلم برای اون موقع که با علی اومده بودیم شمال تنگ شده دلم برای اون مهربونی ها قربون صدقه هاش تنگ شده چه زود دخالت های فرخنده خانم روی زندگیم تاثیر گذاشت با خودم گفتم : تازه اول راهی مهتاب خانم .اخه نمیشه که فرخنده خانم هر چی میخواد بگه ومن ساکت باشم پس حق کجا میره اصلا از بچگی من طاقت زور نداشتم علی اگه منو میخواد باید با همین چیزها ودعواها بخواد
با نشستن شخصی کنارم از فکر بیرون اومدم وبهش نگاه کردم علی بود انگار اونم خوابش نبرده بود. سرش وبرگردوند ونگاهم کرد رومو ازش گرفتم کمی خودش وبهم نزدیک کرد وگفت: میدونستی که خوشم نمیاد تنها بیای لب دریا نمیدونستی ؟
-میدونستم
-پس چرا تنها اومدی چرا صدام نکردی باهم بیایم اینقدر ازمن بدت اومده ؟کنار همین دریا بود که گفتی بی من دریا هم برات صفایی نداره اما الان غرق بودی توش
-شما آخه سرتون گرم بود برای من وقتی نداشتید
-با من اینجوری حرف نزن مهتاب من طاقتشو ندارم من طاقت کم محلی های تو رو ندارم
-من داشتم ؟ به نظرت من واقعا طاقت کم محلی تورو اونم مقابل خانوادت داشتم نه آقا علی منم نداشتم منم تحقیر شدم همون قدر که این مسافرت به من زهر شد به مادرت وخواهرات لذت بخش ترین مسافرت بود میدونی چرا ؟چون من تحقیر شدم توسط شوهرم جلوی اون ها تحقیر شدم
-مهتاب من عصبی بودم دست خودم که نبود این گیرهای مامان باعث شد نفهمم دارم چیکار میکنم مهتاب من با این کارهات میترسم میترسم از دستت بدم میترسم دیگه دوسم نداشته باشی .فکر این که کارهای مامان باعث بشه از تو جدا بشم عصبیم میکرد مهتاب من خیلی دوست دارم خیلی امیدوارم متوجه درکش باشی .
قلبم با سرعت تمام میزد خودمم طاقت دوری علی رو نداشتم اما دلیل این که میخواستم با علی آشتی کنم این بود که با این راه میتونستم فرخنده خانم مژگان رو بسوزونم واین برام مهم بود .
romangram.com | @romangram_com