#پناه_زندگی_پارت_66

اما از بدبختی من شنید دستشو گذاشت روی کمرش وگفت: مهتاب خانم یاد بگیر با بزرگترت چه جوری صحبت کنی .

-اصلا دلم نمیخواد ظرف بشورم بفرمایید خودتون بشورید

-بهتر با این همه آب هنوزم تمیز نمیشوری بفرما برو به قروفرت برس

آبجی هاش وعلی هم اومده بودند .مژگان سمت علی گارد گرفت وگفت: علی نمیخوای هیچی به زنت بگی داره با مامانت اینجوری صحبت میکنه واستادی نگاش میکنی

مطمئن بودم علی هیچی بهم نمیگه اما در کمال تعجب دیدم علی اخم کرد وروبه من گفت: آخه این مسخره بازی ها چیه مهتاب مثل آدم ظرفتو بشور دیگه

عصبی بهش نگاه کردم وبا حرص از آشپزخونه زدم بیرون .روبه روی پنجره اتاقمون ایستاده بودم واز حرص نمیتونستم باید چیکار کنم اما اینو میدونستم که نباید گریه کنم .

در اتاق زده شد با فکر این که علی واومده منت کشی همه عصبانیتم وجمع کردم که حمله کنم سمتش اما سارا بود که بچه به بغل اومد تو اتاق .

-ناراحت نباش مسافرت اومدن با مادرشوهر وخواهرشوهر همینه دیگه باید تحمل کنی

-من علی رو میکشم سارا

-منم خیلی گفتم احمد ومیکشم اما تا الان یه ویشگون ازش نگرفتم

-من صبرم کمه سارا

-عزیزت به من میگفت از این گوش بگیر از اون گوش در کن .

-این حرف درمورد فرخنده خانم صدق نمیکنه .

romangram.com | @romangram_com