#پناه_زندگی_پارت_65
-تا علی رو داری نگران غذا نباش برات کنار گذاشتم توی یخچال
-بیا بریم بخوریم
-بریم.
سریع غذا رو گرم کردم وبا علی مشغول خوردن شدیم .غذا رو که خوردیم علی چایی رو دم کرد منم رفتم ببینم میتونم پیمان رو ببینم .جلوی اتاق پسرها رفتم ودر زدم اما کسی جواب نداد آروم دروباز کردم وقتی دیدم خوابه خیالم راحت شد واومدم پایین .
با علی لیوان چایی هامون رو بردیم کنار دریا .علی دستش رو انداخت دور شونه ام ومن وبه خودش فشرد .سرم روی شونه اش گذاشتم وبه غروب افتاب نگاه کردم .با سر وصدایی که از توی ویلا میومد به داخل اومدیم .مژگان که منو دید با تمسخر گفت: استراحت کردی ؟ خوش به حالت ما که یه عالمه کار کردیم داریم از پا میفتیم
منظورش این بود ما کار کردیم شما گرفتی استراحت کردی آخه به توچه دلم خواست کپه مرگمو بذارم
با حرص نگاهمو ازش گرفتم وبه فرخنده خانم که اخمش رو انداخته بود نگاه کردم .
داشتم ظرف ها رو میشستم که فرخنده خانم اومد وگفت : مهتاب جون آب وکم باز کن .هم اسرافه هم این که پول آب زیاد میشه .
آخه عزیزم من دارم ظرف های شما رو میشورم دیگه لباس خودم رو که نمیشورم اینجوری میگی .شاید باورتون نشه اما حموم های من دودقیقه هم نمیشد درحدی میرفتم که بوی عرق از بدنم بره.
چون دیگه صبرم تموم شده بود عصبی رو به فرخنده خانم گفتم : با آب کم تمیز نمیشه مامان .
-یعنی چی ؟چرا تمیز نمیشه مگه ما تو روستاچه جوری ظرف میشستیم همینجوری با آب کم از همه تمیز تر میشد
زیر لب گفتم : معلومه
romangram.com | @romangram_com