#پناه_زندگی_پارت_62

توی دلم گفتم : سر قبر تو .به تو چه آخه

علی هم جواب داد : رفتیم با مهتاب بگردیم زن وشوهری

-پیمان هم جزو زن وشوهر بودن شما محسوب میشه

علی دیگه جوابشو نداد واقعا حوصله میخواست بخوای با این ها حرف بزنی .به سارا نگاه کردم بغض کرده بود وداشت به کوچولوش شیر میداد .رفتم کنارش وگفتم: مثل این که بهت خوش نمیگذره

-مگه به تو خوش میگذره ؟

خندیدم وهیچی نگفتم سرش وآورد در گوشم وگفت: احمد وقتی خانوادش رو دیده اصلا تحویل نگرفته ما رو بچه داره از تب میسوزه اما اصلا براش مهم نیست .برو خداروشکر علی هواتو داره نمیذاره بهت سخت بگذره

برگشتم ویه نگاه به عشقم انداختم .چشمکی زد وگفت برم پبشش .

کنارش نشستم پدرعلی اومد کنارش مشغول صحبت شدن گوشی علی توی کیفم بود برش داشتم ومشغول بازی باهاش شدم اما یهو فضولیم گل کرده .توی پیامک هاش رفتم .اکثرش از مژگان بود.

-داداش الهی من قربونت برم اینقدر به مهتاب رو نده نذار روش به ما باز بشه.

یا توی یکی دیگه اش نوشته بود :علی جان از وقتی زن گرفتی کم تر حواست به مامان هست یکم بهش توجه کن اون خیلی تنهاست

آره واقعا تنهاست تو دهات شما به این میگن تنها دیگه کم کم پانزده نفر ادم شب ها خونش هستن تنها ؟هه

یا مثلا نوشته بود: از ما دور شدی داداش با زن گرفتنت مارو فراموش کردی

خیلی نگران بودم میترسیدم با این حرفها بالاخره کاری کنن تا علی رو ازم بگیرن .ناخودآگاه اخم هام توی هم گره خورد واحساس میکردم دلم میخواد مژگان وخفه کنم وبهش بگم آخه چی از جون من وزندگیم میخوای مگه بیکاری میشینی شارژت وبرای این کارها هدر میدی ؟

romangram.com | @romangram_com