#پناه_زندگی_پارت_63
اصلا اگه منو به عنوان عروس نمیخواستید بیخود کردید اومدید خواستگاری کارت دعوت که نفرستاده بودم .
کم کم گفتند پاشید راه بیفتیم با اخم هایی در هم راه افتادیم وسوار ماشین شدیم . سرم وبه شیشه چسبونده بودم وبه جاده خوشگل شمال نگاه میکردم پیچ در پیچ بودنش وخیلی دوست داشتم .
هرچی ماشین بیشتر میرفت جلو من نگران تر میشدم از دخالت های مژگان کلافه شده بودم .
علی نگاهی به من کرد ودستم وگرفت وگفت: مهتاب جان خوبی خانمم؟
نگاهی کوتاهی بهش انداختم وگفتم: خوبم
-چیزی شده چرا توهمی ؟
-نه چیزیم نیست کمی سرم درد میکنه
نمیدونم چرا نتونستم واقیعت روبه علی بگم وباهاش در این مورد صحبت کنم اما اون هم چیکار کنه نمیتونه که به خاطر من جلوی پدرومادرش به ایسته یا با خواهراش دعوا کنه .خود علی هم از این موضوع راضی نیست وهمش شرمنده میشه پس بهتره به روش نیارم اصلا شرمندگی علی رو دوست ندارم. نمیدونم چقدر طول کشید که رسیدیم ویلا .
به دخترهای جوون ومجرد یه دونه اتاق دادندبه پسرها هم همین طور پیمان هم باهاشون جور شده بود وبااون ها میگشت بقیه هم برای خودشون یه اتاق برداشتند .علی هم کوله ما رو برد توی یکی از اتاق های طبقه بالا که پنجره اش رو به دریا باز میشد .علی روی تخت دراز کشید وبه من نگاه کرد لبخندی زدم وکنارش روی تخت نشستم دستم روی گونه اش کشیدم وگفتم: خسته شدی نه ؟
-اگه تو نبودی بیشتر خسته میشدم
-علی
-جون دلم
romangram.com | @romangram_com