#پناه_زندگی_پارت_61
-داداش میخوای برات چایی بیارم ؟
دیگه نقطه ضعفشون دستم اومده بود وقتی بهشون اهمیت نمیدادم خیلی حرص میخوردن منم بی توجه داشتم به بحث آقایون گوش میکردم صحبت از یه سفر بود ودر آخر الکی الکی برنامه چیدن که فردا بریم شمال اصلا دلم نمیخواست به این سفر برم چون هنوز مامانم وندیده باید ازش دور میشدم هم این که سفر رفتن با خانواده علی صبر میخواد .اما علی اصرار داشت که بریم منم به خاطر علی دیگه هیچ حرفی نزدم .
شام وکه خوردیم با علی اومدیم خونه ووسایل منو جمع کردیم پیمان هم اصرار داشت با ما بیاد منم قبول کردم جای کسی رو که تنگ نمیکرد .از مامان خدافظی کردیم چون صبح زود میخواستیم بریم نمیخواستم مامان بدخواب بشه .
پیمان هم با ما اومد خونه فرخنده خانم حالا بماند که به خاطر اومدن پیمان کلی اخمشو انداخت اما چون با خرج خودمون داشتیم میرفتیم یعنی هر کس خرج خودش رو میداد توجه ای نکردم وبا علی وپیمان توی یه اتاق خوابیدیم .
صبح نزدیک ساعت های پنج صبح بود که از خونه راه افتادیم .پیمان که گیج خواب بود وتوی ماشین افتاد اما من به خاطر علی میترسیدم وچشم روی هم نمیذاشتم .
علی : چرا نمیخوابی گلم چشمهات اصلا باز نمیشه
-نه خوابم نمیاد
- قربونت برم که نگرانمی بخواب خانمم من خوابم نمیگیره .
-پس ضبط رو روشن کن حوصله ات سر نره
دست برد وآهنگ مرتضی پاشایی توی ماشین پیچید من هم با صداش به خواب رفتم
نمیدونم چقدر گذشته بود که کنار قهوه خونه نگه داشتن پیاده شدیم وکمی که نشستیم سه نفری رفتیم عکس بندازیم .چون پیمان خودی بود یه عالمه عکس های پایین هجده در ژست های مختلف گرفتیم .علی عاشق عکس گرفتن بود میگفت خاطره ها رو زنده نگه میداره ونمیذاره فراموش بشن تاریخ همه رو هم پایین عکس ها مینوشت .
برگشیتم توی قهوه خونه مژگان چشم غره ای به من رفت وگفت: بدون ما کجا رفتی داداش
romangram.com | @romangram_com