#پناه_زندگی_پارت_60
-باشه حاضر میشم بیا اینجا با هم بریم
-باشه
نگاهی به اطراف کرد وقتی دید خبری از کسی نیست خم شد وبوسه کوتاهی روی لبم گذاشت ورفت.هنوز هم به این کارهای علی عادت نکرده بودم همه چیزش سریع وهول هولکی بود دستم رو روی لبم کشیدم ولبخندی زدم .وقتی علی بود دیگه خانوادش برام کم رنگ تر میشدن دیگه تیکه هاودخالت های فرخنده خانم مهم نبود چشم غره ها وبدگویی خواهراش مهم نبود مهم علی بود که باهام مهربون بود هوامو داشت واذیتم نمیکرد .
پیمان: مهتاب بیا داخل دیگه نگاه کن دیوونه شده رفته
خندیدم ورفتم تو تا ته خبرها رو در نیاوردم نذاشتم مامان بخوابه
بعدازظهر ساعت شش بود که علی اومد دنبالم وباهم رفتیم خونه مامانشینا .همه بودند علی در گوشم گفت : کنار خودم میشینی بلند نمیشی خب
-نمیشه که !
-چرا نمیشه ؟
-زشته حالا میگن میاد میخوره اما کار نمیکنه .
-حالا فعلا بیا بریم تا ببینم چی میشه
توی حیات نشسته بودیم و واقعا چقدر هم ازمون استقبال کردند هیچکی محل نداد درعوض تا تونستن قربون صدقه علی رفتم
-قربون داداشم بره از سرکار اومده خسته است
-داداش اگه خسته ای برو بخواب
romangram.com | @romangram_com