#پناه_زندگی_پارت_59
-باشه.
اومدم آشپزخونه به سوپری گفتم برام یه کیلو سبزی ومواد سوپ وبیاره همه رو آماده کردم وبرای قبل از غذام سوپ درست کردم .چرخ گوشت روکه بالای کابینت بود رو با بدبختی آوردم پایین ومشغول چرخ کردن مرغ ها شدم دوسه بار چرخش کردم ومواد لازمش مثل پیاز ونمک وادویه رو بهش اضافه کردم وبا ستاره مشغول سیخ کردن اون ها شدیم فقط کمی روی شعله حرارت میدادیم وبرمیداشتیم وگذاشتیم توی یخچال تا خوب خودشون رو بگیرند (بچه ها ببخشید من آَشپزیم صفره این چیز عجیبی که نوشتم کباب مرغه همتون خوردید دیگه یه چیر معمولیه اگه روش درست کردنش اشتباه بود ببخشید)
همه چی آماده بود رفتیم اتاق من یه تونیک مشکی پوشیدم با یه شلوار کتان سفید .آرایش زیبایی هم انجام دادم ساعت شش که شد دیگه باید علی وآرش هم میومدند .
ساعت شش ونیم علی وآرش هم اومدند دورهم نشسته بودیم وداشتیم با هم صحبت میکردیم که یهو علی گفت: نظرتون چیه غذارو ببریم پارک بخوریم
من سریع جبهه گرفتم وگفتم: امکان نداره
اما آرش گفت : به نظر من پیشنهاد فوق العادی هستش .
آخر هم به قدری گفتن وگفتن که مجبور شدیم وسایل وتوی سبد بگذاریم وبه بیرون ببریم .مامان توی بیرون رفتن خیلی فرز بود وهمیشه همه چی رو زود جفت وجور میکرد من هم ازش یاد گرفته بودم همه چی رو خیلی با سلیقه چیدم ورفتیم .حالا بماند که فرخنده خانم کلی غر زد که چرا اونو با خودمون به بیرون نبریم ومن وحرص داد آخه کجا میخوای بیای ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اون شب یکی از بهترین شب های ما بود کنارهم بدون هیچ غم وغصه ای شام رو خوردیم وحرف زدیم وبه یاد دوران کودکیمون بازی کردیم .
نزدیک یک هفته بود که مامان اصفهان بود ودیروز زنگ زده بود ومیگفت که امروز قرار بیان .واقعا دلم براش تنگ شده بود احساس میکردم اصلا طاقت دوری از مامان وندارم امروز صبح با ذوق از خواب بیدار شدم وبه عشق مامان وپیمان خونه رو تمیز کردم وغذای مورد علاقه پیمان ودرست کردم .
علی قرار بود امروز مرخصی بگیره وبره ترمینال دنبال مامانینا از این کارش واقعا خوشم اومد چون علی هیچ وظیفه ای نداشت بره ودنبال مامان نینا درواقع با این کارش برای من ارزش قائل شده بود وجلوی خانواده ام منو سربلند کرده وگرنه میتونست مثل آقا مهدی شوهر پریسا اصلا سال به سال هم نیاد خونه ما مگه مامان من میتونه چیزی بگه .
هر چی فرخنده خانم بدجنس وبی فرهنگ بود علی با فرهنگ وبا شعور بود خلاصه ساعت یازده بود که زنگ در خونه رو زدند تقریبا به سمت در پرواز کردم وبا ذوق مامان وعزیز وپیمان وبوسیدم .مامان وعزیز رفتند داخل علی هم میخواست بره سرکار رو بهش گفتم: علی چند دقیقه بیا تو حیات
بعدش خودم دویدم توی خونه براش شربت درست کردم چون هوا فوق العاده گرم بود شربت وازم گرفت وهمونجور سرپا سر کشید .لیوان وداد دستم وگفت: شب میام دنبالت مامان شب همه رو دعوت کردم
romangram.com | @romangram_com