#پناه_زندگی_پارت_58
منم با حسرت داشتم به حرفهاش گوش میکردم اخر انگار فهمید زیاده روی کرده نگاهی بهم انداخت وبا صدای آرومی گفت: تو چه خبر؟
-هیچی دیشب رسما بیچارم کردند .نگاه کن دستامو دیروز تنهایی ظرف اون همه جمیعت شستم اخرش هم بهم نگفتن دستت درد نکنه اصلا اونو نخواستم خواهراش به علی میگن زنت خیلی تنبله زشته مامان ما جلوش چایی بذاره حالا بیا ثابت کن مادر تو تا حالا به من چایی نداده نمیفهمن که .
-مهم علی که دوست داره وپشتت ایستاده
-اون که آره اما میترسم این حرف ها کم کم توی مغزش فرو بره .به هرحال مرده دیگه
-ولش کن توی این محل همه اخلاق فرخنده خانم ودختراش رو میشناسن مگه یادت نیست وقتی با یکی دعوا میکرد توی کوچه چه سروصدایی راه مینداخت .
-آره بیچاره علی از خجالتش نمیدونست باید چیکار کنه.بیخیال بابا شب به آرش هم بگو بیاد اینجا یعنی باید بیاد اینجا میخوام شام درست کنم دور هم باشیم .
با ستاره یه ناهار جزیی وحاضر یی خوردیم .ظرف سالاد وگوجه خیارها رو بردم حیات تا سالاد درست کنم ستاره هم داشت به گل ها آب میداد .
-ستاره
-ها!
-آرش چی دوست داره؟
-ها ؟ نمیدونم
-نمیدونی ؟یعنی چی ؟ مگه میشه
-حالا که شده هر چی میخوای درست کن فکر نکنم از چیزی بدش بیاد.
romangram.com | @romangram_com