#پناه_زندگی_پارت_5


خواستم از خونه برم بیرون که عزیز صدام کرد وگفت : صبر کن مادر بذار از زیر قرآن ردت کنم

از زیر قرآن رد شدم وعزیز وبوسیدم واومدم بیرون .خواستم از در خونه برم بیرون که اون ور تر دیدم ماشین وسط کوچه است ومن هیچ جوره نمیتونم از کناره های ماشین رد بشم اون ور رو نگاه کردم که دیدم پسره فرخنده خانم تو حیات فهمیدم ماشین برای اونه .علی پسر خیلی خوبی بود ومن از چند سال قبل احساس کردم بهش یه حس هایی دارم پسر مودب وسر به زیری بود گفتم : ببخشید ؟

برگشت ونگاهم کرد : بله

-میشه ماشینتون رو بردارید میخوام برم بیرون اما نمیتونم رد بشم

-بله بله ببخشید

ماشین رو برداشت ومن به سمت اتوبوس رفتم یه کوچولو دیرم شده بود سریع وارد آموزشگاه شدم خانم رسولی گفت :پریا جان برو کلاس Aسریع رفتم کلاس

برای روز اول کلاس خوبی بود وتونستم با بچه ها ارتباط خوبی برقرار کنم کلاس که تموم شد اومدم بیرون تا یه لیوان چایی بخورم کلاس بعدیم یه ربع دیگه شروع میشد دیگه اون استرس اولیه رو نداشتم وراحت درس دادم .چه شغل خوبیه معلمی از این که ازم سوال میپرسیدند ومیتونستم جواب بدم خیلی خوشحال میشدم ،به هرحال روز اولم بود ویه ذوق خاصی داشتم .ساعت شش بود که کلاسم تموم شد واومدم خونه در را باز کردم با دیدن یه عالمه کفش تو خونمون تعجب کردم رفتم داخل وبا دیدن خالم خیلی خوشحال شدم پریدم بوسش کردم خالم از شهرستان اومده بود این خالم را از همه بیشتر دوست دارم با عمو حسن هم سلام واحوال پرسی کردم فاطمه دخترخاله ام رو هم بوسیدم .فاطمه دختر قشنگ وساده ای بود ومن او را خیلی دوست داشتم

کمی پیش خاله ام نشستم وبعد به آشپزخانه رفتم تا به مامان کمک کنم شام رو بیاوریم .مامان گفت : مهتاب بشین سالاد ودرست کن من برم پیش حسن آقا

گوجه وخیارها رو آوردم وشستم نشستم روی زمین وشروع کردم به درست کردن سالاد یه ذره بعد خاله اومد آشپزخونه نشست کنارم وگفت : شنیدم رفتی سرکار

-آره خاله میرم

-راضی هستی ؟

-آره خاله امروز روز اولی بود که رفتم خیلی خوبه


romangram.com | @romangram_com