#پناه_زندگی_پارت_4
-نه عزیز خسته میشی بذار بمونه شام ودرست میکنم میام خودم تمومش میکنم
-پیر شدم مادر اما دیگه میتونم چندتا سوزن بزنم
-شما هنوز جوونی عزیز
-پاشو برو شامتو درست کن این همه هم سرمنو شیره نمال
-عزیز الان زوده خب! ما ساعت نه شام میخوریم
-ساعت چنده مادر ؟
-یک ربع به سه
-چهار برو شام وبذار آدم باید زود شامشو درست کنه تا هول هولکی نشه .غذا باید جا بیفته مادر
برای شام خورشت بامیه درست کردم آقا مهدی شوهر خواهرم خیلی دوست داشت به پیمان پول دادم وبهش گفتم بره دوغ وکاهو بخره تا دیگه همه چی باشه ساعت هفت بود که دیدم پریسا اومد اما تنها
عزیز گفت : پس مادر آقا مهدی کو ؟
-کار داشت عزیز معذرت خواهی کرد گفت نمیتونه بیاد
همه ی ما خوب میدونستیم آقا مهدی دوست نداره بیاد والان هم اگه پریسا اینجاست با کلی دعوا اومده اصلا مهم نیست که نیومده مهم پریساست که اینجاست .اون شب بهمون خیلی خوش گذشت پیمان شیلنگ وبرداشته بودوهممون رو خیس میکرد واین شروعی بود برای بازی .مامان حرص میخورد وعزیز میخندید .بیچاره مامان میدونست فردا همه میخوایم مریض بشیم که البته اینجوری هم شد وما چقدر به مریضی خودمون خندیدیم .دیوونه بودیم دیگه
امروز روز اولی هستش که کلاس دارم یه احساس خاصی داشتم ویه کوچولو استرس .خداروشکر که از نظر لباس هیچ مشکلی نداشتیم مامان خیاط بود وهمیشه برامون لباس میدوخت یه مانتو مشکی با یه شلوار آبی پوشیدم .تو آیینه به خودم نگاه کردم وگفتم : حالا دیگه شدی خانم معلم
romangram.com | @romangram_com