#پناه_زندگی_پارت_3
-چرا مامان جان! من خونه حوصله ام سر میره .حداقل اینجوری حوصله ام سر نمیره
-باشه همینجا دارم بهت میگم سرت ومیندازی پایین میری سرتو میندازی پایین برمیگردی
-دست شما درد نکنه مامان یعنی من از اون هام
-از کدوم ها؟
-ازهمون ها
عزیز گفت : مهتاب مادرتو اذیت نکن
-چشم مامان خیالتون راحت
بعد از خوردن غذا سفره رو جمع کردم وظرفها رو هم شستم پیمان رفت بیرون یه سینی چایی خوش رنگ ریختمو وکتاب هایی که باید درس میدادم وآوردم حیات عزیز در حالی که چایی رو برمیداشت گفت : خیر ببینی مادر
کتاب ها را باز کردم وداشتم میخوندمش که عزیز گفت: ببند مادر اینو کلماتش یه جوریه آدم دلش میگیره
خیلی جلوی خودمو گرفتم تا نخندم از دست این عزیز مامان اومد نشست کنارم وگفت : عزیز همین کلمه ها اگه بلد باشی نونت تو روغنه دیگه همه چی خارجکی شده
-چی بگم والا مادر
مامان بعد از این که چایی اش رو خورد دوباره به کارگاه رفت من هم لباس هایی رو که مامان آورده بود با کمک عزیز تمام کردم عزیز گفت : مهتاب جان مادر پاشو شامو درست کن به آبجیت هم زنگ بزن بگو بیاد اینجا من این ها رو کامل میکنم
romangram.com | @romangram_com