#پناه_زندگی_پارت_2
-به سلامتی مادر از این جا که خیلی دور نیست ؟
-نه خیلی ولی خب اشکال نداره با اتوبوس میرم .
به داخل اومدم وبساط ناهار ودرست کردم میدونستم الان مامان خسته وکوفته میادخونه سبزی خوردن ها رو شستم وتو اون سبدهای قدیمی که عزیز عاشقشون بود ریختم .معمولا توی حیات غذا میخوردیم .عزیز بیرون غذا خوردن وخیلی دوست داره میگه مزه میده وخدایش هم خیلی مزه میداد روی اون تخت کنار حوض آب وبا اون حیات نم دار وشمعدونی های عزیز غذا خوردن عالمی داشت .
پیمان برادرم در رو بازکرد واومد داخل عزیز گفت : مادر تو نمیتونی یه بار مثل آدم بیای تو
پیمان عزیز وبوسید وگفت:الهی قربونت برم عزیز چیکار کنم خب در خرابه .
از آشپزخونه اومدم بیرون وگفتم :سلام
-سلام آبجی
-خیلی گرسنه ای ناهارتو بریزم تو بخور ؟
-نه صبرمیکنم مامان بیاد با هم بخوریم .
پیمان برادر کوچک تر من بود امسال سال آخر بود وقرار بود کنکور بده چقدر هم برای کنکور تلاش میکرد اما به قول عزیز همین که دیپلمش رو گرفته خیلیه .یه خواهر بزرگ تر از خودم هم دارم که از دواج کرده
با صدای مامان به خودم اومدم ورفتم سفره ناهار و بندازم پیمان هم کمکم کرد .مامان کنار عزیز نشسته بود وداشت با او صحبت میکرد مثل این که عزیز داشت موضوع سرکار رفتنم وبه مامان میگفت .سرناهار مامان گفت : مهتاب تو مطمئنی میخوای کار کنی ؟ یعنی این درآمد من خرج شماها رو نمیده
-این چه حرفیه مامان من مدرک گرفتم که برم کار کنم دیگه .خیالتون راحت فکر آبروی شماها رو هم کردم رفتم یه جایی که محل کارش مناسبه وآقایون هیچ دخالتی داخلش ندارند تا مردم نگن به خاطر پول رفته کجا کار میکنه
-تو دختر عاقلی هستی اما مجبور نیستی کار کنی .
romangram.com | @romangram_com