#پناه_زندگی_پارت_6
-خداروشکر که راضی
-خیلی دلم برات تنگ شده بود خاله خیلی خوب کردین اومدین
-منم بخدا دلم براتون تنگ میشه دیگه دیدم دلم داره اونجا میپوسه به حسن گفتم من وبیاره اینجا شماها رو ببینم .بهش مرخصی ندادن قرار شده ما رو بذاره اینجا چندروزی بمونیم خودش برگرده وبعد بیاد دنبالمون
سالاد تموم شد سفره رو از کشو برداشتم وبردم تا بندازم .به کمک پیمان وخاله وفاطمه سفره را انداختیم ودرکنار شوخی های عموحسن وپیمان خوردیم .عزیز که ازصبح توی خونه مونده بود دست پیمان وفاطمه وعموحسن وگرفت ورفت حیات .مامان وخاله هم دنبالشون منم یه سینی چایی ریختم ورفتم حیات .پیمان داشت با فاطمه بازی میکرد تا حوصله اش سر نره .
چفدر چایی اون شب به من مزه داد عموحسن خوابش میومد ومامان برای او دراتاق تهی رخت خواب انداخت واوهم از همه ی ما معذرت خواهی کرد ورفت که بخوابد عزیز هم همین طور .رفتم از اتاق چندتا بالش آوردم با یه پتوآخه هوا سرد شده بود همگی زیر آن پتو رفته بودیم وتا خود صبح حرف زدیم .زمانی به خودمون اومدیم که داشتند اذان صبح رو میگفتند نماز رو خوندیم وخوابیدیم
صبح که از خواب بیدار شدم ساعت نزدیک های ده بود به حیات رفتم وصورتم رو شستم عزیز با دیدن من گفت : صبح بخیر خانم خانما میخواستی الان هم بیدار نشی
خندیدم وگفتم :صبح بخیر عزیز
به آشپزخونه رفتم وکمی صبحونه خوردم تا موقع ناهار ضعف نکنم فکر کنم خاله هنوز خواب بود به اتاقی رفتم که خاله اونجا بود رفتم دیدم داره وسایل هاش وجمع وجور میکنه
-سلام خاله کی بیدار شدی ؟
-یه یک ساعتی میشه
-عموحسن رفت
-آره
-چقدر بد شد من خواب بودم اصلا متوجه نشدم
romangram.com | @romangram_com