#پناه_زندگی_پارت_47


خندم گرفته بود خودش میگفت برگرد بذار برات توضیح بدم بعد میگفت هیش هیچی نگو بذار برای فردا

بدون حرف چشمهامو بستم دیگه نگران نبودم که علی دیر کرده الان آرامش داشتم که علی کنارم منه مال منه پس با خیال راحت خوابیدم

صبح که از خواب بیدار شدم با دیدن علی کنارم یه حس خوبی پیدا کردم حسی که یه نفر هست پشتم باشه وحمایتم کنه.بابت دیشب ازش دلخور بودم اما به قول عزیز باید توی زندگی صبر داشته باشی وعجول نباشی با این کار هم پیش شوهرت عزیز میشی هم زندگیت وحفظ کردی منم صبر میکنم علی بهم توضیح بده که چرا دیر اومده مطمئنم دلیلی برای کارش داره .

صبحونه مفصلی درست کردم ورفتم علی رو بیدار کنم اما بیدار بود با دیدنش گفتم : اااا بیداری بیا صبحونه درست کردم

دستمو گرفت ونشوندتم روی پاش .محکم بغلم کرد وگفت: از بابت دیشب ازم ناراحتی ؟

-آره

-پس چرا ازم توضیح نمیخوای؟

-منتظر بودم خودت بهم بگی !

-همین مظلوم وساکت بودنت من ودیوونه خودش کرد .مهتاب باورت نمیشه وقتی دیروز خسته وکوفته از سرکار برگشتم وتو مثل بقیه زن ها سرم غر نزدی ودرکم کردی دلم میخواست همونجا جونم وبدم بهت .وقتی چشمهای مهربونت وبا همه ناراحتیات ازم نگرفتی و بغلم خوابیدی خیلی برام دوست داشتنی شدی .

از بابت دیروز معذرت میخوام شرمنده روی ماهت هستم این پروژه لعنتی همه وقتم وازم گرفته اما بعد از خوردن صبحونه حاضر شو بریم بیرون برات لباس بگیریم

خندیدم واوهم پیشونیم رو بوسید .کمی بعد از خونه راه افتادیم وبه سمت مرکز شهر راه افتادیم .دست به دست هم پاساژها رو رد میکردیم اما چیزی چشم من وعلی رو نمیگرفتم در اخر توی به لباس فروشی یه لباس مشکی تا روی زانو که پشتش دنباله داشت وچشمم رو گرفت با دست به علی نشون دادم .قیافه اش برای لختی بودن پایین زانوها درهم رفت اما لبخندی مهربون روی صورتم زد وگفت : بریم بپوشش ببینم چطوری میشی .

لباس رو از فروشنده گرفتم ورفتم اتاق پرو .با هزار بدبختی پوشیدمش علی هم انگشتش رو پشت سرهم روی در میزد .درو باز کردم وعلی با دیدنم چشمهاش برقی زد لباس فوق العاده بدن نمایی بود گفت: این طوری که آرش تو رو نمیبینه ؟


romangram.com | @romangram_com