#پناه_زندگی_پارت_44

-ستاره به آرش جواب مثبت داده بود وقرار بود خانواد آرش هم مثل ما یه مراسم عقد ونامزدی بگیرند وفعلا نامزد بمونند .دلم نمیخواست مامان برام لباس بدوزه .میخواستم برم بیرون بگیرم.تصمیم گرفتم فردا بعد کلاس برم پاساژهای مرکز شهر وبرگردم شاید بتونم یه چیز خوب گیر بیارم

کلاس که تموم شد زنگ زدم به علی بعد از دو بوق برداشت : جانم مهتاب .

-سلام عزیزم خوبی

-قربانت کارداری خانمم زود بگو کار دارم

-کار خاصی ندارم فقط گفتم دارم میرم مرکز شهر لباس بگیرم خواستم در جریان باشی .

-صبر کن میام باهم میریم .

علی دو روز دیگه عروسی ومن هنوز آمادگی ندارم

-گفتم چشم میام با هم میریم .مهتاب نمیری ها من کار دارم خدافظ

گوشی وقطع کردم ویه تاکسی گرفتم واومدم خونه .دروکه باز کردم با دیدن حیات آپ پاشی شده وبوی گل های رز وطراوتی که گل های شمعدانی به حیات داده بودند انرژی خاصی گرفتم .کنار حوض نشستم ودستم رو داخل آب فرو بردم عزیز اومد بیرون و با دیدن من گفت :ااااااا؟مهتاب کی اومدی

لبخندی به چهره مهربونش زدم وگفتم: تازه اومدم

برو لباس هاتو عوض کن بیا با هم یه چایی دبش بخوریم

-چشم

رفتم لباسم رو با یه بلوز دامن عوض کردم ورفتم بیرون .

romangram.com | @romangram_com