#پناه_زندگی_پارت_43


خودت گفته بودی بدون تو جایی نرم

لبخندی زدم ودیگه حرفی نزدم .راست میگفت گفته بودم بدون من جایی نرو اما منظور من به دوستاش بود نه این که بچه برادرش به دنیا بیاد نره ببینه .

سرراه گل گرفتیم ورفتیم بیمارستان .خانواده سارا هم اونجا بودند ومن به غیر از مادرش هیچکس رو نمیشناختم . رفتم کناری ایستادم وبه کارهای فرخنده خانم وخواهر های علی نگاه کردم .

بچه داشت از گرسنگی تلف میشد وشیر مادرش رو میخواست اما مژگان بچه رو گرفته بود ومیچرخوندش ومیگفت : عمه مثل مادر آدمه الان بغل من آروم میشه .

به مادر سارا نگاه کردم چنان با حسرت به بچه نگاه میکرد که دلم سوخت .دلش برای این که یه لحظه بچه رو بغل کنه پر میکشید.رفتم جلو ببینم بچه رو به من میدن رو به مژگان گفتم :مژگان جون این دختر خوشگل و میدی منم ببینمش .

با لبخند گفت: بله بفرمایید برو بغل زن عمو

گرفتم بغلم به قدری کوچیک بود که میترسیدم ازدستم لیز بخوره کمی بعد بردم سمت مادر سارا وگفتم : الان بهتره بره پیش مادربزرگش .

مادر سارا با ذوق بچه رو گرفت وتوی بغلش فشار داد مخصوصا که نوه اولشون بود وبراشون خیلی عزیز بود.

مریم اومد ودرحالی که برام چشم غره میرفت گفت: باید میدادی به مامان فرخنده اونم مادربزرگش بود دیگه .

-تا الان بچه دست مامان فرخنده بود ناراحت میشد خب.

نگاهی به آنها انداختم سارا بچه رو گرفته بود بغلش وتا آخر به هیچکی نداد .

موقع برگشت مامان فرخنده با ما اومد طبق معمول عقب نشسته بودم فرخنده خانم شروع کرد غیبت خانواده سارا ورفتار اون ها رو کرد آخه یکی نیست بگه اون بدبخت ها که به شما از گل نازک تر نگفتند شما هی داشتید برای اونها می تازوندید .گوش کردن به حرف های فرخنده خانم حوصله میخواست که متاسفانه من نداشتم


romangram.com | @romangram_com