#پناه_زندگی_پارت_42
ستاره : منظورت چیه ؟
-هیچی بابا حالا ازمون چه کمکی میخوای .
-میخوام کمکم کنید بتونم بهش جواب بدم من تنهایی نمیتونم .
گفتم: خودت نظرت راجبش چیه .
-خب به نظرم پسر بدی نیست شرایطش هم خوبه اما خب باز نمیدونم بعد رو به علی گفت : حالا نری بذاری کف دست دوستت
علی هم گفـت: خیلی خب بابا .
آرش یکی از دوستان صمیمی علی بود اما من هیچ وقت فکر نمیکردم که آرش ستاره رو بخواد آخه هیچ وقت کاری نمیکرد که آدم متوجه علاقه اش بشه .بعد خودم جواب خودمو دادم :دوست علی دیگه اون از دوران راهنمایی تو رو دوست داره اما خودت وقتی بیست وسه سالت بود فهمیدی .
اون روز کلی درمورد آرش صحبت کردیم وعلی هر چیزی رو که از آرش میدوست برای ستاره گفت ستاره هم انگار خودش بی میل نبود چون که هر چیزی که میگفتیم میگفت : ااااااا راست میگید .آره منم فکر میکنم اینجوریه .
وسط های کلاس بودم که علی پیامک داد : بچه سارا (زن داداشش )به دنیا اومده میام دنبالت با هم بریم بیمارستان .
کلاس که تموم شد سریع وسایل هامو جمع کردم ورفتم بیرون تا علی رو زیاد منتظر نذارم که اذیت بشه .نگاهی به بیرون انداختم به ماشین تکیه داده بود رفتم پیشش وبا هم دست دادیم وسوار شدیم.
رو به علی گفتم: تو بیمارستان بودی ؟
-نه میخواستم با هم بریم
با تعجب گفتم : جدا ؟چرا ؟
romangram.com | @romangram_com