#پناه_زندگی_پارت_36
علی رفت ومن هم کمی کنار مامان وعزیز نشستم ورفتم کمی استراحت کنم با صدای پیمان داداش گلم از خواب بیدار شدم ورفتم حیات گفتم : سلام آقا پیمان احوال شما تحویل نمیگیری ؟
-سلام مهتاب خوبی وقتی اومدم خواب بودی .
-بیا تو؟
-برای چی ؟
-بیا میخوام یه چیزی بهت بدم.
اومد کنارم نشست بلند شدم ورفتم از داخل یخچال لواشک وآلو .هر چیز غیر بهداشتی بود در آوردم دادم بهش وگفتم: بیا پیمان میدونم چقدر از این ها دوست داری فقط مامان نبینه .
-وای مهتاب عاشقتم به خدا من رفتم
انگار نه انگار که هفده سالش بود خندیدم وگوشیم وبرداشتم وپیامک دادم به علی وگفتم:کجایی ؟
جواب داد: خونه ام توی حیات نشستیم همه هم هستند .
-به همشون سلام برسون
-مامان شام همه رو به افتخار تو دعوت کرده حالا عصری خودم میام پیشت
-باشه عزیزم
رفتم حموم وبه خودم یه صفایی دادم وخوشگل کردم .برای شب هم شلوار لی مشکی با یه تونیک خاکستری رنگ روی زانوم که کناره هاش دوتا جیب داشت رو پوشیدم کمی تنگ بود هیکلم رو خوب نشون میداد قدم هم چون بلند بود توی ذوق نمیزد واین پیرهن رو دوست داشتم.
romangram.com | @romangram_com