#پناه_زندگی_پارت_35


-میبینم که خودتو برای من خوشگل کردی هرچند خوشگل هستی اما الان دیوونه کننده شدی .

-تو که با آرایش کردن من مخالف بودی ؟

-آره اما برای مردم دوست ندارم برای خودم اتفاقا خیلی هم خوبه .

-پاشو صبحونه رو آماده کردم وخودم اومدم پایین .نشستم پشت میز وبه پنجره نگاه کردم هوا ابری بود وقطره های ریز بارون شیشه ها رو خیس کرده بود .علی هم اومد پایین ونگاهی به پنجره وصبحونه ای که چیده بودم کرد وگفت:چه شاعرانه.ویه لیوان برای خودش شیر ریخت ونزدیک دهنش برد .گوشیم زنگ خورد .نگاهی بهش انداختم مامان بود .برداشتم وگفتم :سلام مامان خوشگلم خوبی ؟

-سلام عزیزم خوبی مادر ؟علی خوبه

-خوبم علی هم خوبه سلام میرسونه

-خوش میگذره ؟ببخشید دیروز زنگ نزدم نخواستم مزاحم خلوتتون بشم .

خدایی فرهنگ ومیبینی .مامان من نخواسته مزاحممون بشه اون وقت مادر علی وخواهراش اینقدر زنگ زدند ما رو بیچاره کردند .

اقامتون توی شمال تقریبا چهار روز شد وروز پنجم برگشتیم چون هم مرخصی من تموم میشد هم علی .همه وسایل رو برداشتیم وبرگشتیم تهران .امشب دیگه باید از علی جدا میموندم این چقدر برام سخت بود .علی اومد خونه ما با مامان سلام احوال پرسی کرد ودور از چشم بقیه روی چشمم بوسید درگوشش گفتم : شب بهت پیامک میدم

-این یعنی دلت برام تنگ میشه .

-آره.

-باشه گلکم دوست دارم فعلا خانمی من.


romangram.com | @romangram_com