#پناه_زندگی_پارت_34
-مژگان جون از صبح سه بار پرسیدی شمال هستیم دیگه .
-نه خب الان توی جنگلید ؟لب دریایید؟ویلایید
اخه به توچه انگار داره ما رو چک میکنه از حرصم دست هامو مشت کردم رومو اونور کردم .علی که این عکس العمل منو دیده بود گفت : خصوصیه حالا یه جایی هستیم دیگه.
-مامان هوس کلوچه های شمال کرده یادت نره اومدنی براش حتما بگیر سفارشی هم بگیر.
نگاه کن تو روخدا با حرص بلند شدم واومدم داخل ویلا .تا اونجا که یادم میومد علی گفته بود مامان وباباش تا به حال شمال نیومدن حالا چه جوری هوس کلوچه کرده من نمیدونم .دیگه هوا تاریک شده بود من چشمام از بی خوابی میسوخت لباسم وبا یه تاپ وشلوار راحتی عوض کردم وخزیدم زیر پتو.علی هم اومد داخل اتاق ولباس هاشو عوض کرداومد زیر پتو گفت : بدون من اومدی توی رخت خواب ؟
میدونستم علی تقصیری نداره خواستم بهانه ای برای این کارم پیدا کنم کمی ساکت شدم وگفتم : خسته بودم.
-الهی قربونت برم بیا بخواب خانمم خیلی خسته شدی .
صبح با انرژی مضاعفی بیدار شدم اول از همه به خودم رسیدم وصبحونه بی نظیری هم درست کردم بعد هم رفتم سراغ بحث جالب موضوع یعنی بیدار کردن علی که دمر روی تخت افتاده بود بالش هم بغل کرده بود.
نشستم لب تخت وشروع کردم به صدا کردنش اما اصلا تکونی هم به خودش نداد .زوم کردم روز مژهای بلند مشکی اش وخیلی دوست داشتم ناخودآگاه آروم گفتم : خیلی دوست دارم دیوونه
یهو گفت : دیدی بهت گفتم بالاخره بهم میگی دوسم داری واون روز خیلی هم دور نیست .
خندیدم وگفت: بار آخرت باشه که از این کارها میکنی وخودتو به خواب میزنی.
پاشد نشست وگفت : صبح بخیر عشق من.
-صبح تو هم بخیر
romangram.com | @romangram_com