#پناه_زندگی_پارت_33
دریا توی شب واقعا قشنگ بود والبته کمی ترسناک
علی : میدونی دارم به چی فکر میکنم ؟
-نه به چی ؟
- به این که تو تا الان به من نگفتی که دوسم داری
-دیگه دیگه
-خدایی نمیخوای بگی ؟
-نچ
-من که میدونم بالاخره یه روز میگی و اون روز خیلی هم دور نیست
-تو اینجوری فکر کن .
توی سکوت به موج های دریا خیره شده بودیم وتوی خلسه خیلی شیرینی فرو رفته بودیم .صدای زنگ موبایل علی ما رو از اون خلسه شیرین بیرون آورد .خواهرش مژگان بود که تا الان سه بار زنگ زده بود علی با کلافگی گوشی را برداشت وصدا بلند بود وصداها رو میشنیدم .
علی :الو
-سلام داداش خوبی ؟کجایید ؟
romangram.com | @romangram_com