#پناه_زندگی_پارت_37
به پیشنهاد علی این دفعه روسری سرم انداختم وومنتظر شدم علی بیاد دنبالم .توی حیات با عزیز نشسته بودیم وداشتیم حرف میزدیم که پیمان اومد وشیرجه زد توی دستشویی میدونستم جنبه نداره ومعد ه اش به خاطر اون همه وسایلی که خورده داغون شده اما خب اگه خودم میخوردم وبه اون نمیدادم دلم پیشش میموند .
مامان با غرغر براش چایی نبات درست میکرد ومن هم دعوا میکرد خداروشکر علی زود اومد ومنو از شر دعوا های مامان نجات داد .
علی دستمو وگرفت وگفت:چیکار کرده بودی ؟
-هیچی بابا برای پیمان یه ذره خوراکی آورده بودم زیادخورده دلپیچه گرفته.
دست به دست هم وارد خونه شدیم با هم سلام واحوال پرسی کردم ونشستم کنار علی .سارا اومد نشست پیشم .(زن داداش علی )
دستشو روی شکمش گذاشت وگفت: این بچه به دنیا میومد راحت میشدم بدجور اذیتم کرد
-الهی پسره یا دختر
-دختر
-ایشالله که قدمش خیر باشه .
فرخنده خانم چایی رو گرفت مقابلم وگفت : والا عروس های قدیم جلوی مادر شوهراشون چایی میگرفتن الان برعکس شده .
مژگان هم رو به من گفت : مهتاب جون صبح باید میومدی مامان فرخنده رو میدیدی
از حرص سرمو انداختم پایین وحرفی نزدم .حوصله ام سر رفته بود وداشتم با گوشی علی بازی میکردم که خاله اش زنگ زد گوشی ودادم به علی .از صحبتهاش میشد فهمید که ما رو برای فردا ناهار دعوت کرده بود.
romangram.com | @romangram_com