#پناه_زندگی_پارت_31
مامان با این مسافرت خیلی مخالف بود واز ترس حرف همسایه ها نمیذاشت به این مسافرت بریم اما من به خاطر علی تمام سعی امو کردم وموفق هم شدم .خاله اینا از ما خدافظی کردند وبه اصفهان رفتند من وعلی هم چند روزه دیگه راهی شمال میشیم .
همه ی وسایل ها رو جمع کردیم علی هم کلید ویلای دوستش رو گرفته بود تا راحت تر باشیم از مامان نینا خدافظی کردیم پیمان رو از ته دلم بوسیدم وگفتم : قربون داداشیم برم مواظب خودت باشی ها عزیزم
-اه برو دیگه مهتاب با دوستام میخوام برم بیرون
بیا جنبه محبت کردن نداره که اما خب یه دونه داداشمه دوسش دارم .کیف پولم رو در آوردم وسی هزار تومن دادم بهش با دیدن پول ها بوسم کرد وگفت : قربون آبجی خودم برم .
از خانواده علی هم خدافظی کردیم وراه افتادیم .
وسط های راه بودیم که رو به علی گفتم : بزن کنار بذار اینجا عکس بگیریم خیلی خوشگلن .
-چشم شما امر کنید خانمی من .
از ماشین پیاده شدیم و چند تا عکس با هم گرفتیم چون دوربینش پایه داشت عکس دونفری تونستیم بگیرم .
داشتم عکس ها رو یکی کی نگاه میکردم که یکی از عکس ها خیلی خوشگل شده بود عکس تکی از علی بود درحالی که پشتت کاملا سبز بود داشت سمت دیگرو نگاه میکرد .
رو به علی گفتم : من میخوام این عکس رو قاب کنم بذارم روی میزم .
ولی من زودتر از تو این کارو کردم
-جدی ؟
romangram.com | @romangram_com