#پناه_زندگی_پارت_30

اومدم اتاق وجلوی آیینه مشغول آرایش کردن شدم علی هم صندلی وبرگردونده بود ونشته بود روش وزوم کرده بود به من .

داشتم ریمل میزدم که از نگاهش کلافه کشدم برگشتم سمتش وگفتم : نکنه با آرایش کردن من هم مخالفی .

-مدیونی اگه فکر کنی مخالف نیستم .

-اصلا مهم نیست شوهر عزیزم چون من آرایشمو میکنم.

-اینقدر زیاده.

-کجاش زیاده علی ؟بدجنش نشو .

علی سرش وبه علامت تاسف تکون داد ودست به سینه نشست روی صندلی منم کارم که تموم شد نشستم پیشش .

-مهتاب دلم میخواد بریم شمال اونم دو نفره .

-فکر نکنم بذارن علی .

-اسم ما الان تو شناسنامه همدیگه هست دلیل برای مخالفت کردن نیست اما باز تو هم راضی شون کن .

-خانواده تو چی ؟

-مخالفت هم کنن فایده ای نداره دلم میخواد با زنم برم مسافرت حرفیه ؟

-باشه بابا عصبی نشو حالا .باهاشون صحبت میکنم .

romangram.com | @romangram_com