#پناه_زندگی_پارت_27
لبخندی زد وگفت : وای دلم غنج رفت .
-چی میخواستی بگی .
-میتونی برام یه مسکن پیدا کنی سرم خیلی درد میکنه .
-باشه .
پریسا همیشه توی کیفش قرص داشت چون همیشه خدا سردرد داشت صداش کردم وازش خواستم برای علی قرص وآب بیاره .مهمان ها که رفتند من وعلی هم رفتیم اتاق من .روی تختم دراز کشید منم کنار تخت نشستم
-اگه بدونی چقدر منتظر این روز بودم .آخ اگه بدونی چه لذتی داره
-چی ؟
-بودن کنار تو .نگاه کردن به تو .لمس کردن تو
بلند شد روبه رومون نشست وگفت: تو همه ی زندگیم شدی مهتاب نمیدونم چرا اما همه چیم شدی تو .با زدن در اتاق نگاهمون رو از هم گرفتیم مامان بود که میگفت بیایم بیرون
با علی از اتاق اومدیم بیرون همه رفته بودند فقط علی مونده بود به پیشنهاد علی رفتیم بیرون تا بگردیم اما مامان مخالفت کرد وگفت با این سروشکل مهتاب خوبیت نداره .کمی بعد رفتیم اتاق
علی : یه اعترافی بکنم ؟
-آره من اعتراف خیلی دوست دارم .
romangram.com | @romangram_com