#پناه_زندگی_پارت_26
-باشه فقط شب دیر نیا
-به روی چشمم عزیزم
-خدافظ
از ماشین پیاده شدم وخرامان خرامان رفتم خونه .مهمون های ما تقریبا اومده بودند رفتم اتاقم وروی تخت نشستم خاله اومد داخل وگفت : وای چقدر خوشگل شدی ؟
-مرسی خاله شما هم قشنگ شدی ؟
-اما امروز همه به تو نگاه میکنن.
پریسا هم اومد داخل یه ذره پکر بود .از آقا مهدی شوهرش خبری نبود ازش پرسیدم : پری آقا مهدی نمیاد .
-معذرت خواهی کرد گفت کار دارم
بعد هم سرش رو انداخت پایین من واقعا نمیدونم چرا آقاجون خدابیامرز پریسا رو داد به آقا مهدی که نه سواد درست وحسابی داره نه قیافه خوبی فقط پول داره که اونم توی سرش بخوره .به روی پریسا خندیدم وگفتم : اشکال نداره کاره دیگه پیش میاد .
مامان اومد داخل اتاق وگفت : مهتاب بیا بیرون خانواده فرخنده خانم اینا اومدن .
روسری سفیدم وکه روش رگ های کم رنگی دیده میشد وسرم انداختم واومدم بیرون با همشون سلام واحوال پرسی کردم وبا علی نشستیم روی مبلی که به ما اختصاص داده بودند .عاقد هم بعد از ده دقیقه رسید واتاق ساکت شد .عاقد بعد از گرفتن شناسنامه ها ونوشتن بعضی چیزها شروع کرد به خوندن صیغه عقد .دستام یخ بود واسترس واقعا شدیدی داشتم .خاله شونه ام رو فشرد که یعنی بله رو بگم اصلا نفهمیدم که کی زیر لفظی ام رو دادند بله رو گفتم وصدای هلهله هم رفت هوا .مژگان ومریم خواهرهای علی که قشنگ داشتند خودشون ومیکشتند .مریم رقصان ظرف عسل وگرفت سمت علی .علی هم با لذت انگشت کوچیک شو داخل ظرف کرد وداخل دهان من گذاشت به تبیعت از اون من هم انگشتم وداخل ظرف گذاشتم وعسل رو به دهن علی بردم .
بعد از گرفتن عکس ورقصاندن من وعلی بیخیال ما شدند ورفتندکه اون وسط قر بدن .علی کتش رو درآورد ورو به من گفت: مهتاب
-جانم
romangram.com | @romangram_com