#پناه_زندگی_پارت_25
امروز پنج شنبه روز عقد کنون هستش از صبح دارم از استرس میمیرم واقعا هم نمیدونم چرا ؟صبح علی من وپریسا رو گذاشت آرایشگاه وخودش هم رفت که به کارهاش برسه .پریسا رفت به اتاقی تا شاگرد هاش پریسا رو حاضر کنند من هم نشستم روی صندلی وآرایشگر مشغول شد دقیقا یادم نیست چقدر طول کشید که اما اینو خوب یادمه وقتی گفت : خسته نباشید تموم شد
یه نفس عمیق کشیدم لباس هامو پوشیدم .علی هم که تک زد با پریسا از آرایشگاه اومدیم بیرون .
علی هنوز حاضر نشده بود جلوی در خونه به من گفت : مهتاب تو صبر کن باهات کار دارم
پریسا رفت برگشتم وبه سمت اون مایل شدم .نگاهی بهم انداخت وگفت : خیلی خوشگل شدی ؟
-مرسی تو چرا حاضر نشدی ؟
-الان میرم حاضر میشم کار زیادی ندارم .
-چرا اینجوری هستی ؟
-دلم میخواد زودتر محرم بشیم .
خندیدم وگفتم: من دیگه دارم میرم کاری نداری
-نه خانمم اینجا واستادم تا بری ؟
-چرا خب برو دیگه .
-با این سروضع اصلا. اینجام تا بری خونه
romangram.com | @romangram_com